ایستگاه صلواتی:
دانلود صلواتی تقویم دیو.اری و پوستر شهدا

موقعیت شما : صفحه اصلی » دسته‌بندی نشده
  • شناسه : 10259
  • ۲۶ آبان ۱۳۹۵ - ۷:۴۱
  • 95 بازدید
  • ارسال توسط :
از تحصیل پزشکی در دانشگاه افغانستان تا تدریس شجاعت در دانشگاه دفاع از حریم اهل بیت

از تحصیل پزشکی در دانشگاه افغانستان تا تدریس شجاعت در دانشگاه دفاع از حریم اهل بیت

به گزارش پایگاه اطلاع رسانی شهدای مدافع حرم به نقل از شبکه اطلاع رسانی راه دانا؛ به نقل از کاشان اول، جنازه محمدرضا را که به ایران می آورند، پدر و مادرش را هم که ساکن افغانستان بودند، خبردار می کنند. مادرش می گوید: اجازه نمی دهم پسرم را دفن کنید؛ باید محمدرضا را ببینم. […]

به گزارش پایگاه اطلاع رسانی شهدای مدافع حرم به نقل از شبکه اطلاع رسانی راه دانا؛ به نقل از کاشان اول، جنازه محمدرضا را که به ایران می آورند، پدر و مادرش را هم که ساکن افغانستان بودند، خبردار می کنند. مادرش می گوید: اجازه نمی دهم پسرم را دفن کنید؛ باید محمدرضا را ببینم.

دولت افغانستان، صدور ویزای والدین محمدرضا را برای سفر به ایران، دو ماه طول می دهد و در همه این مدت، بدن پاک مدافع شهید حرم حضرت زینب(س) در سردخانه باقی می ماند.

محمدرضا سکندری جوان ۲۰ ساله ای که پس از چهار سال تحصیل در رشته پزشکی در دانشگاه سرپل افغانستان، برای تکمیل تحصیلاتش به ایران می آید؛ اما به این نتیجه می رسد که اگر تحصیلاتش را در دانشگاه «حرم» در سوریه ادامه دهد، خواهد توانست دردهای معنوی را درمان کند. حتی اگر به قیمت مبتلا شدن به همه دردهای دنیوی باشد.

پدر و مادر محمدرضا ساکن شهر کاشان در افغانستان هستند! بله! افغانستان هم کاشان دارد. یکی از شهرهای ایالت سرپل که به زبان خودشان می شود «ولایت سرپل». همه آبا و اجدادشان در این شهر زندگی کرده و می کنند. برای محمدرضا، همان جا مراسم ختم می گیرند. تأخیر در صدور ویزا، به لب آمدن جان والدین این شهید را تعجیل می کند.

بالاخره پس دو ماه و اندی، پدر و مادر به ایران می رسند. میهمان می شوند در خانه عمه محمدرضا که در کاشانِ ایران ساکن هستند!

برای ملاقات این خانواده شهید، شماره تماس صاحبخانه را پیدا می کنیم و اجازه می گیریم تا به دیدنشان برویم. به گرمی قبول می کنند. طوری که شرمنده می شویم که انگار ما هستیم که بر آنها منت داریم!

خانه عمه محمدرضا را به زحمت پیدا می کنیم. در کوچه پس کوچه های حاشیه کاشان. پدر و مادر محمدرضا و عمه و شوهر عمه به استقبال ما می آیند. چهره هایشان پوشیده از یک غم تؤام با آرامش است.

مادر شهید می گوید: «خواب دیدم فرزندم کوچک شده و نوزاد است. او را بغل کردم و لالایی برایش خواندم. دیدم کتف فرزندم سیاه شده و کنار صورتش هم. بارها این خواب را دیده ام و از خواب می پرم. می‌خواهم ببینم فرزندم چگونه شده است.»
با گریه ادامه می دهد: گاهی در منزل، بچه ها را دعوا می کردم که شلوغ نکنند. به من می‌گفت: مادر! اصلا ناراحت نشو! با بچه ها دعوا نکن. دنیا تمام می‌شود. از دعوا با کودکان خیلی مرا نهی می کرد.
مادر همان طور که چشمان سرخ شده خود را از اشک پاک می کند و باز بیصدا گریه می کند، آرام می گوید: «بند دنیا نبود. چیزی را مال خودش نمی‌دانست. بخشندگی فراوان داشت. از همه بچه هایم خوش خلق تر بود.»

پدر شهید که آه حسرت می کشد و آرزوهایش را برای جگرگوشه خود، برباد رفته می بیند، با امید به جایگاه آخرتی فرزندش، خود را آرام می کند.

او می گوید: وقتی محمدرضا از سفرهای اول برمی گشت، عکس ها و فیلم هایی را که از سوریه و نبردها گرفته بود، به ما نشان می داد. ما وحشت می کردیم. اما محمدرضا می خندید و می گفت: مرگ که ترس ندارد!

پدر محمدرضا بدون اینکه به ما نگاه کند، به گوشه ای خیره می ماند و از شوق فرزندش برای رفتن به کربلا روایت می کند. با همان لهجه غلیظ که برای فهمیدن کلمات و جملاتش، توجه ما را حسابی به خودش جلب می کند، می گوید: همان سالی که کربلا آزاد شد، خانوادگی به زیارت رفتیم. آن زمان محمدرضا بچه کوچکی بود.

و ادامه می دهد: این اواخر محمدرضا همیشه می گفت: «من آن زمان خیلی کوچک بوده ام که مرا به کربلا برده اید. باید پولی در بیاورم و به کربلا بروم.» دست آخر هم داغ کربلا به دلش ماند.

آقای سکندری، پدر هشت فرزند است که با سفر آخرتی یکی از فرزندانش، چهار پسر و سه دختر برایش باقی می مانند. پسر اولش سرباز دولت افغانستان است و محمدرضا که پزشک خانواده بوده است، فرزند دومش به حساب می آید.

دو پسر دیگر او هم که یکی تازه راه رفتن را یاد گرفته و دیگری اندکی از او بزرگتر است، هنگام مصاحبه ما با کنجکاوی، میهمانان را می پایند و گاهی هم با گریه خود، توجه ها را جلب می کنند. طبیعی هم هست. آنان به هیچ وجه، نمونه چنین توجهی را پیش از این ندیده اند.

دختر عمه محمدرضا که شوهرش با محمدرضا همرزم و در هنگام شهادت با او همراه بوده است، زبان گویای احوالات این خانواده است.

او که مادر دو دختر کوچک است، بهتر از همه، شنیده هایش را از پسردایی اش؛ محمدرضا روایت می کند. هرآنچه که در طول این روزهای پس از شهادت محمدرضا از شوهرش و قبلتر از خود محمدرضا شنیده است، به شیوایی هرچه تمام تر بیان می کند. انگار زینبی است که دارد حماسه شهدای کربلا را ابلاغ می کند تا کربلا در کربلا نماند و امروز سوریه در سوریه.

می گوید دفعه آخر که محمدرضا آمده بود، خیلی نورانی تر شده بود. انگار یک شکل دیگری شده بود. خیلی تعجب کردم. حالتهایش هم فرق کرده بود. انگار خیلی مردانه تر و قویتر شده بود. خداحافظی اش هم با دفعات دیگر فرق داشت.

با بغض ادامه می دهد: ما دفعه آخر که محمدرضا و همسرم رفتند، مخالف بودیم. چون خانواده ایران نبودند. ولی رفتند. بعد در جنگ و عملیات، همسرم می‌گفت صدا ناگهان زیاد شد و پس از اصابت موشک کورنت در نزدیکی ما، اکثر افرادی که دور من بودند شهید شدند.

از قول شوهرش توضیح می دهد: من ترکش خورده بودم. گاهی بیهوش می شدم. ولی یک لحظه که به هوش آمدم، از رنگ لباس محمدرضا که با همه فرق داشت، او را شناختم و فهمیدم که شهید شده است.

عیسی داماد عمه محمدرضاست و همرزم محمدرضا هم بوده است. در هنگام برخورد موشک در موقعیت حضور داشته و دچار موج گرفتگی و برخورد ترکش قرار می گیرد. عیسی می گوید: وقتی محمدرضا را دیدم که تکان نمی خورد، فهمیدم که شهید شده است. خودم هم خیلی تقلا کردم تا فهمیدند شهید نشده ام.
عیسی با حالت غبطه بیان می کند: محمدرضا همه کاری بلد بود و چون درس هم خوانده بود، همه کاری از او بر می آمد. هیچ گاه نمی گفت این کار را انجام نمی دهم.

داماد عمه محمدرضا، عکس محمدرضا را کنار عکس دیگری که روی دیوار اتاق نصب است به ما نشان می دهد و می گوید: پسرعموی محمدرضا، چند ماه قبل از او شهید شده بود و محمدرضا آنقدر شوق شهادت داشت که عکس خود را کنار عکس «قربانعلی» زده بود و مرتباً می گفت من هم باید شهید شوم.

در ضمن گفتگوها، گله و شکایت شوهر عمه از دولت افغانستان زیاد می شود که چه موانعی را بر سر راه مدافعان حرم قرار می دهند و چگونه مشکل تراشی می کنند. می گوید دولت افغانستان، اسم اینها را در «اینترنک» – و منظورش همان اینترنت است! -می زند و همه مشخصات و عکس هایشان را می آورد و حتی کار را به بازداشت و جریمه نقدی هم می کشاند.

همین هشدارهاست که ما را در رسانه ای کردن خیلی از جزئیات این نهضت بیداری افاغنه و حرکت تاریخ ساز آنها، محتاط تر می کند…

جنازه شهید مدافع حرم، محمدرضا سکندری، فردا پنجشنبه ساعت ۹ صبح از مقابل سپاه کاشان به طرف میدان کمال الملک تشییع می شود.

برچسب ها

این مطلب بدون برچسب می باشد.

پاسخ دادن