به گزارش پایگاه اطلاع رسانی شهدای مدافع حرم به نقل از خبرگزاری بینالمللی قرآن(ایکنا)، خانواده خفاجی از جمله خانوادههایی هستند که در مراسم عظیم اربعین حسینی(ع) به زوار امام حسین(ع) خدمترسانی کرده و از ریز و درشت اعضای خانواده در این کسب ثواب شریک هستند. این خانواده زوار را به منزل خود میبرند و از […]
به گزارش پایگاه اطلاع رسانی شهدای مدافع حرم به نقل از خبرگزاری بینالمللی قرآن(ایکنا)، خانواده خفاجی از جمله خانوادههایی هستند که در مراسم عظیم اربعین حسینی(ع) به زوار امام حسین(ع) خدمترسانی کرده و از ریز و درشت اعضای خانواده در این کسب ثواب شریک هستند. این خانواده زوار را به منزل خود میبرند و از آنان پذیرایی میکنند و تا زمانی که در کربلا هستند، به میزبانی آنان میپردازند. یکی دیگر از افتخارات این خانواده تقدیم شهید از این خاندان برای دفاع از حرم است که از آن جمله میتوان به اظهر و علاء خفاجی و سیدعلی موسوی اشاره کرد.
سجا خفاجی، همسر شهید علاء خفاجی از شهدای مدافع حرم با اشاره به اینکه همسرش از مدافعان حرمین عسکریین و حرم حضرت زینب(س) است اظهار کرد: وی چندین بار در دفاع از حرمین عسکریین زخمی شده بود و همیشه دوست داشت به شهادت برسد، ولی تا آن زمان به این خواستهاش نرسیده بود.
وی با اشاره به اینکه همسرش تلاش بسیاری میکرد که در این راه به شهادت برسد و راه را برای خود هموار کند، افزود: همسرم همیشه میگفت که باید شهید شود و میخواهد به سوریه برود. پسر دایی من نیز که سیدعلی نام داشت، در دفاع از حرمین عسکریین به شهادت رسید. شبی خوابش را دیدم که به همسرم گفت «علاء بیا با هم برویم». همسرم به او گفت که «دو رکعت نماز شهادت میخوانم و میروم». پسرعمویم، اظهر نیز که شهید شده است را دیدم که به همسرم گفت «در این دنیا خانه شما یک قصر است. چرا در دنیا ماندهای».
خفاجی در ادامه سخنانش درباره نحوه آشنایی با همسرش گفت: علاء پسرعموی من بود که از 13 سالگی به خانه ما آمد. در واقع میتوان گفت که پدرم او را بزرگ کرد. پدر علاء پس از جدا شدن از مادرش ازدواج کرده بود و به دلیل آزار رساندن همسرش به علاء، او را نزد خانواده ما فرستاده و گفته بود که عمویت مرد خوبی است و همسرش زن مومنهای است. نزدیک به 20 سال داشتم که علاء من را از پدرم خواستگاری کرد. او هفت ماه از من بزرگتر بود. هر دو هم سن بودیم و من هم پذیرفتم که با او ازدواج کنم. دوران نامزدی و ازدواج ما یک سال به طول انجامید.
وی ادامه داد: چند ماه بعد از ازدواجمان، علاء بدون اینکه به من بگوید به سوریه رفت و از آنجا به من زنگ زد و گفت که سوریه است. من حرفش را باور نکردم که با تاکیدات علاء و عکسی که از آنجا برای من فرستاد، باور کردم که همسرم برای دفاع از حرم حضرت زینب(س) به سوریه رفته است. مادرم بهشدت مخالف این موضوع بود و از این اقدام علاء ناراحت شد.
خفاجی اظهار کرد: بعد از آن هر روز به من زنگ میزد تا اینکه یک روز گفت که کمرش درد میکند. وقتی علت را پرسیدم توضیح داد که انفجاری رخ داده است و او از کوه به پایین سقوط کرده است. دوستانش که ایرانی بودند، او را به بیمارستان منتقل کردند و او به من گفت که اگر دکتر صلاح بداند، روی او عمل جراحی انجام میدهد.
همسر شهید خفاجی افزود: صبح فردای آن روز یک نفر به من زنگ زد و گفت که علاء شهید شده است. من گیج شده بودم چون قرار بود علاء آن روز عمل کند. آنقدر دچار حزن و اندوه شدم که پیوسته گریه میکردم و حالم بد شد. بعداً مشخص شد که اسم را اشتباهی متوجه شده و با من تماس گرفته بودند. علاء را عمل کرده بودند و حالش بهتر بود.
وی با یادآوری اینکه همسرش به او وعده داده بود که بهزودی به منزل بر میگردد، گفت: علاء در مدتی که سوریه بود مدام از این موضوع سخن به میان میآورد که غربت بسیار سخت است و خیلی دلتنگ شده است. به او گفتم که به منزل برگردد، ولی علاء گفت که نمیتواند به این زودی برگردد و باید به او اجازه بدهند تا بتواند بیاید. او باید دستکم دو ماه در سوریه میماند و بعد باز میگشت.
خفاجی در ادامه این مطلب افزود: من سعی میکردم با سخنانی که به زبان میآورم، روحیه علاء را تقویت کنم تا راحتتر بتواند این دوران را بگذراند و دلتنگی چندان او را اذیت نکند. مدتی بعد علاء گفت که میخواهد برای سه روز به جنگ برود. به او گفتم مگر تو تازه کمرت را عمل نکردهای؟ چطوری میخواهی به جنگ بروی؟ اسلحه و تجهیزات و … سنگین هستند و باید بار زیادی را حمل کنی؛ چطور میخواهی این کار را بکنی؟ ولی علاء در پاسخ به من گفت که حتماً باید بروم.
وی با بیان اینکه علا به او نمیگفت که کجا میرود، اظهار کرد: 21 روز پس از آن به پدرم خبر دادند که علاء شهید شده است. پس از این خبر دیگر اطلاعی از سرانجام علاء ندارم و همچنان مفقودالاثر است و نمیدانم بر سرش چه آمده و در کدام منطقه به شهادت رسیده است.
همسر این شهدی افزود: اوایل محرم سال گذشته بود که یکی از نیروهای مقاومت نزد ما آمد و به ما خبر داد که 45 نفر از نیروهای مدافع حرم به اسارت نیروهای تکفیری داعش درآمدند، ولی کشته شدند. هفت نفر از آنان که بازگردانده و آزاد شدند نیز آنقدر مورد آزار و اذیت قرار گرفته بودند که توانایی حرف زدن نداشتند. یکی از دوستان همسرم که همسایه ما نیز بود از سوریه برگشته بود که برادرم نزد او رفت و سوال کرد که علاء را در سوریه ندیده است؟ آن مرد در پاسخ به برادرم گفته بود که علاء در میان نیروهای مدافع حرم زیاد داریم، اگر عکسی از او داری به من نشان بده. وقتی برادرم عکس علاء را نشانش داده بود، وی گفته بود که با علاء دوست است، ولی از او بی خبر بوده و او را ندیده است. آن مرد در ادامه سخنانش گفته بود که هنگام جنگ که شد، به علاء گفته بود که «تو نیا، کمرت درد میکند». ولی علاء به حرفم گوش نکرد و آمد. بعد از آن از او بیخبر بود. وی به برادرم گفت «اگر به شهادت رسیده است که خوش به سعادتش. علاء همیشه ساکت بود و در حالی که دوستان دیگر مشغول صحبت کردن و مزاح بودند، او با خدای خودش خلوت میکرد و آرامش عجیبی داشت.»
خفاجی در ادامه این مطلب گفت: دوست دیگر همسرم وقتی به نزد خانواده من آمد به ما گفت که «به او گفتم نرو.» علاء در جواب من گفت که «تو عقل نداری؟ من از عراق به اینجا نیامدهام که فقط بنشینم و نظارهگر باشم. من حتما به جنگ خواهم رفت.» بعد از آن با هم به منطقه جنگی رفته بودند و دوستش دیده بود که پای علاء زخمی شده است، ولی در بحبوحه جنگ او را گم کرده بود و دیگر از او اطلاعی نداشت. وقتی به قرارگاه برگشته بودند دیده بود که وسایل آنها نیست. از این رو پیش خودش فکر کرده بود که شاید دوستانش به اسارت نیروهای تکفیری درآمدهاند.
همسر این شهید افزود: در دورانی که از سرگذشت همسرم بیاطلاع بودم به صاحبالزمان(عج) التماس کردم تا از علاء خبری به من برساند. در همین حال که مشغول صحبت با حضرت بودم به خواب رفتم؛ در خواب حیات بزرگی را دیدم که بسیار سرسبز بود. آسمان هم بسیار زیبا و آبیرنگ بود. در آنجا به دنبال علاء میگشتم که ناگهان مردان زیادی را دیدم که به جای دست، بال داشتند و لباس جنگی به تن کرده بودند. در میان آنها پسرداییام، سیدعلی را دیدم و از او پرسیدم که تو اینجا چکار میکنی؟ مانند همین سوال را او از من پرسید و من در جواب او گفتم که برادر و پدرم به ایران رفتند و بیمارستانها را گشتند، ولی علاء را پیدا نکردند. سیدعلی به من گفت «آیا به تو نگفتند؟» گفتم چه چیزی را؟ سیدعلی گفت «علاء پیش من است». گفتم چه زمانی پیش تو آمده است؟ گفت، «شش، هفت روز پیش». بعد به من گفت که میخواهم او را ببینم؟ که اشتیاق من را دید و گفت «الان او را میآورم.» سیدعلی رفت و با علاء برگشت در حالی که او هم لباس جنگ بر تن کرده بود و بال داشت. خیلی زیبا شده بود و میخندید.
وی ادامه داد: نماز صبح بود که از خواب بیدار شدم و فهمیدم که علاء شهید شده است. اکنون هم پدر و مادرم میگویند که علاء برمیگردد. من هم میگویم انشاءالله، ولی با خوابی که دیدهام پیش خودم میگویم الحمدلله.
همسر این شهید در پاسخ به اینکه چطور شد که از کودکی به مقام خادمی زوارالحسین(ع) و همسری شهید مدافع حرم رسیده است اظهار کرد: 14 ساله بودم که خواب سیده زینب(س) را دیدم. من و دوستم در حرم امام حسین(ع) بودیم و زیارت میخواندیم و من مشغول گریستن بودم. در همین حال خانمی به سمت ما آمد و سلام کرد. آن خانم خیلی هیبت داشت. به نحوی که من ناخودآگاه در برابر او از جا برخاستم و ایستادم و گفتم بفرمایید. ایشان به من گفت که «تو «سجا» هستی؟»، صورتش را نمیدیدم. چادر و لباس سیاه بر تن داشت. فهمیدم آن بانو سیده زینب(س) است که بلافاصله ایشان خود را معرفی کرد و من گریستم. ایشان به من نوید داد که من با ایشان هستم و وقتی من جمله ایشان را تکرار کردم، ایشان به من گفت که «من تو را به فیض شهادت میرسانم». گفتم چه شهادتی؟ ایشان پاسخ دادند که «یعنی تو شهید میشوی. من یک علامت به تو میدهم و تو میفهمی که وعده من راست و حقیقت است. سپس از زیر چادر خود یک کفن به من دادند و گفتند «این علامت شهادت توست». آن کفن بوی خوب و عجیبی داشت. این علامت و خواب را در نتیجه پذیرایی از زوارالحسین(ع) میدانم.
علاء خفاجی در ماه شعبان سال گذشته و شش ماه پس از ازدواج با همسرش در دفاع از حرم حضرت زینب(س) به شهادت رسید و همچنان مفقودالاثر است.
این مطلب بدون برچسب می باشد.
تمامی حقوق این سایت مربوط به تیم نجف آبادنیوز است.
طراحی سایت : نجف آبانیوز