ایستگاه صلواتی:
دانلود صلواتی تقویم دیو.اری و پوستر شهدا

موقعیت شما : صفحه اصلی » دسته‌بندی نشده
  • شناسه : 16668
  • ۲۴ فروردین ۱۳۹۶ - ۵:۰۶
  • 125 بازدید
  • ارسال توسط :
حس می کردم روح جواد بالای سرم است/ شهادت حق او بود

حس می کردم روح جواد بالای سرم است/ شهادت حق او بود

به گزارش پایگاه اطلاع رسانی شهدای مدافع حرم به نقل از شبکه اطلاع رسانی راه دانا؛ به نقل از ندای اصفهان- معصومه حلیمی خانم زهره محبی که دو دسته گل زیبا به نام های «زینب و حسین» دارد، از همسر شهیدش محمدجواد قربانی می گوید. از همسری که جانش به جانش بسته بود؛ از همسری […]

به گزارش پایگاه اطلاع رسانی شهدای مدافع حرم به نقل از شبکه اطلاع رسانی راه دانا؛ به نقل از ندای اصفهان- معصومه حلیمی خانم زهره محبی که دو دسته گل زیبا به نام های «زینب و حسین» دارد، از همسر شهیدش محمدجواد قربانی می گوید. از همسری که جانش به جانش بسته بود؛ از همسری که آنقدر روحش به روحش نزدیک بود که می خواست در بیمارستان همراهش جان دهد. از همسری که اگر ناراحت بود، ناراحت می شد، اگر اضطراب داشت، اضطراب می گرفت. از همسری که…

متن زیر حاصل گفتگویی خواندنی با این همسر شهید غیور است.

نحوه ی آشنایی و مراسم عقد و عروسی

با خانواده ام به زیارت حضرت زینب (س) رفته بودیم. روبروی گنبد حضرت زینب(س) ایستادم؛ شروع کردم با بی بی درد دل کردن. گفتم: از خدا بخواه همسری به من بدهد که به انتخاب خودت باشد. نمی دانستم که هدیه ای ویژه در انتظار من است. نمی دانستم قرار است همسر من سرباز خود حضرت زینب(س) شود.

محمد جواد دوست عمویم بود. زیاد با هم رفت و آمد داشتند. در شب عروسی عمویم، محمدجواد مرا می بیند و روز بعد مادرش را برای خواستگاری می فرستد. اولین برخورد ما شب خواستگاری بود. محمد جواد به قدری خجالتی بود که صورتش را پشت گل خواستگاری اش پنهان کرده بود.

محمد جواد برای عروسی مولودی خوان آورد. خیلی ها ناراحت شدند. خیلی ها هم به عروسی نیامدند. به همه تأکید کرد که ترقه بازی نکنند تا باعث آزار و اذیت همسایه ها نشوند. بعد عروسی یکی از همسایه های مان که فرد مسنی بود، آمد پیش محمد جواد و گفت: «خیلی دعایت کردم. خدا خیرت دهد که نگذاشتی ترقه بازی کنند. ان شااءلله هرچه خدا می خواهی به تو بدهند.»

تأکید داشت که در مراسم عروسی کاری نکنیم که خلاف دستور خدا و اهل بیت(س) باشد. می گفت: «راضی نیستم که به خاطر خوشحالی شما، دل امام زمانم را خون کنم.»

نحوه ی ارتباط با خانواده و فرزند

همسرم خیلی خانواده دوست بود؛ علاقه اش را به راحتی ابراز می کرد. وقتی فهمید فرزند اولش دختر است خیلی خوشحال شد. عاشق اسم حضرت زینب (س) بود. دوست داشت اسم دخترش را زینب بگذارد. این اسم را از زمان مجردی اش برای دخترش انتخاب کرده بود. اما من دوست داشتم اسم دخترمان فاطمه باشد. برای حرف من احترام قائل بود، به همین دلیل گفت هردو اسم را می نویسیم و می گذاریم زیر قرآن؛ هرکدام درآمد اسم دخترمان می شود. اسم زینب، درآمد!

نحوه ی کسب اجازه از همسر و پدر و مادر برای رفتن به سوریه

محمد جواد یک بار سال ۹۲ هم به سوریه رفته و اوضاع آنجا را دیده بود. ۴۰ روز سوریه مانده بود و بعد برگشته بود. همیشه می گفت: «کاش جور بشه و دوباره بروم.» محمد جواد تک پسر بود و اگر می خواست می توانست نرود، اما او بی تاب رفتن بود. من که از رفتنش کاملا راضی بودم. نمی خواست به جز من، به کس دیگری بگوید که می خواهد سوریه برود. ولی من بهش گفتم: جواد جان باید رضایت پدر و مادرت را بگیری، شاید شهید شدی.

پدر و مادرش راضی نمی شدند. سه روز مدام می رفت دیدنشان تا با آن ها صحبت کند و راضی شان کند. به مادرش گفته بود: اگر اجازه ندی برم خودت باید جواب حضرت زینب(س) و حضرت فاطمه(س) را بدهی. بالاخره راضی شان کرد.

حال و هوای روزهای رفتن

حس عجیبی داشت؛ مطمئن بود که سالم بر نمی گردد. من هم همان حس را داشتم. حالم شبیه حال رفتن قبلش نبود. یک شب گفت: بیا بشین با هم حرف بزنیم. دلم لرزید. گفتم: می خواهی مأموریت بروی؟ گفت: بله. گفتم: حتما می خواهی سوریه بروی؟ خندید و گفت: آفرین عزیزم. گفتم: من هم که نمی توانم و نمی خواهم مانع رفتنت شوم. گفت: بهت افتخار می کنم خانمم. آن شب تا صبح با هم گریه کردیم.

اعزامش مرتب عقب می افتاد. بالاخره ۱۹ مهر ۹۴ اعزام شد.

روزی که می خواست برود ساکش دستش بود. ساک را روی زمین گذاشت و رو به من گفت: زهره من الآن می روم اما چند روز دیگر تابوتم را توی همین حیاط می آورند. بعد دست هایش را بالا برد و گفت: همه می گویند: الله اکبر. من دنبالش کردم و گفتم: برو دیوونه. فرار کرد و در را بست و رفت.

آخرین تماس از سوریه

آخرین باری که از سوریه با من تماس گرفت با لحن خاصی گفت: دلم خیلی برای بچه ها به خصوص زینب تنگ شده؛ دوست دارم ببنمشان… من آرامش کردم و گفتم: چند روز دیگر برمی گردی و ان شاءلله بچه ها را می بینی… بعد از اینکه تلفن را قطع کردم توی حیاط رفتم؛ دستانم را رو به آسمان بلند کردم و گفتم: خدایا… اگر قرار است شهید بشه، فقط یک بار دیگر بچه ها را ببینه و این آرزو به دلش نماند!

مجروحیت

مدتی بعد محمدجواد بر اثر اصابت ترکش، مجروح شد. آوردنش در بیمارستان بقیه الله تهران. برای دیدنش به تهران رفتم. زمانی که رسیدم بالای سرش حسین بغلم بود. پاهایم سست شد. روی صندلی افتادم. حالش خیلی بد بود. اشک می ریخت و نمی توانست اشک هایش را پاک کند. به مادرش گفت، اشک هایش را پاک کند. عصر آن روز برگشتم خانه. دو روز بعد که حالش بهتر شده بود به پدرش گفته بود که شماره ی مرا بگیرد. یک ربع با هم حرف زدیم. میان حرف هایش گفت: من چند روز دیگر به خانه برمی گردم و خانه شلوغ می شود، همه چیز آماده است؟ گفتم: تو فقط بیا! همه چیز آماده است.

شهادت

هفته بعد به خانه برگشت. بچه ها را دید. نیم ساعت توی خانه بود و یک ربع هم با روحانی محل مان صحبت کرد. آن شب فقط با اضطراب به من نگاه می کرد. من هم در نگاهم اضطراب بود. حس بدی داشتم. نگاه آخر بود! حالش بد. شروع کرد به خون استفراغ کردن. حال من هم بد شد. هردو با هم به بیمارستان رفتیم.

توی بیمارستان صدای جواد را می شنیدم که صدایم می زد؛ دستگاه اکسیژن به من وصل بود. حس می کردم روح جواد بالای سرم است. می خواست برای رفتن از من اجازه بگیرد. به من می گفت: از من دل بکن. نگاهی به بالای سرم کردم و گفتم: تمومش کن، دارم جون می دم! من راضی هستم! بعد به پدرم گفتم: مرا از اینجا ببر، می خواهم بروم خانه.

صبح زود که پدرم آمد و گفت: محمد جواد شهید شده! نشستم و شروع کردم به خندیدن! گفتم: مبارک باشد عزیزم. شهادت حقت بود. اگر غیر از شهادت برایت رقم می خورد، در حقت ظلم می شد.

محمد جواد در ۲۵ آبان ۹۴ شهید شد و در گلزار شهدای حاجی آباد شاهین شهر دفن شد.

آخرین حرف و آخرین وداع

وقتی برای وداع آخر به دیدنش رفته بودم، به محمدجواد گفتم: مرده و قولش! آخر به من قول شفاعت داده بود. گفته بود: «من هیچ کاری نمی توانم برایت بکنم. فقط می توانم آن دنیا شفاعتت را بکنم. اجر و ثواب تو از من بیشتره. من یک لحظه جان می دهم اما تو لحظه به لحظه جان می دهی! همین که به بچه هایم می رسی، اجرت از من بیشتر است.»

ارتباطش با شهدا

محمد جواد عاشق شهادت و شهدا بود. همیشه آخر صحبت هایمان به شهید شدنش ختم می شد. می گفت: محله ی مان بیست و دو شهید دارد من شهید بیست و سوم این محله هستم! همان هم شد. هر وقت به گلزار شهدای محله مان می رفتیم، می گفت: «جای خالی کنار قبر شهید ناصر نظری، جای من است. مطئن باش که من روزی اینجا دفن خواهم شد.» درست گفته بود. قبرش همانی که گفته بود شد.

ویژگی بارز شهید

فوق العاده خوش برخورد و شوخ بود. خیلی با قناعت بود. همیشه مواظب این بود که ولخرجی و اسراف نکنیم. آنقدر روی مسئله ی اسراف حساس بود که همیشه می گفت: «باید حیاط خانه را جارو زد نه اینکه شست. آب مهریه مادرمان حضرت زهرا (س) است.»

اما ویژگی بارزش توجه و حساسیت زیاد به مصرف بیت المال بود. به یاد دارم که یک روز ماژیکی از پایگاه بسیج به خانه آورد. به زینب تأکید کرد که از آن استفاده نکن. یک بار دیگر بنر و میخ آورده بود که به من تأکید کرد که نباید از آن استفاده کنم.

تمام دغدغه اش پایگاه بسیج محله ی مان بود. فرمانده ی پایگاه بسیج محله بود. می گفت: «پایگاه دست من امانت است.» چند سالی بود آن جا راکد بود و رونقی نداشت. تابلوی آنجا را رنگ کرد و برای جمع کردن بچه ها همه کاری کرد. خودش همیشه در پایگاه، حضور داشت و می گفت این حضور باعث دلگرمی بچه ها می شود.

 یادداشت های باقیمانده از شهید در سوریه

یاداشت اول: امروز روز تاسوعا است. الآن توی حیاط مدرسه نشسته ام. یکی از ماشین ها دارد روضه می خواند. من دارم  می نویسم و سینه می زنم. خدا را شکر که بالاخره یک تاسوعا و عاشورا توانستم در دفاع از حریم ولایت انجام وظیفه کنم. از بابت اینکه در هیئت نیستم ناراحتم، اما اینجا همه ی صحنه هایش هیئت است، اگر خود آدم دلش را صاف کند و نیتش خالص باشد.

یا ابوالفضل العباس(ع) اگر در روزتا سوعا نبودم اما حالا با تمام وجود آمدم تا از حریم ولایت دفاع کنم. ان شاءلله که مورد قبول حق تعالی قرار بگیرد.

 یاداشت دوم: هرکس ولو به لحظه ای فکر کند کسی شده است، همان لحظه لحظه ی سقوط اوست.

توضیح: در تهیه برخی از خاطرات این متن از کانال تلگرام شهید محمدجواد قربانی استفاده شده است.

برچسب ها

این مطلب بدون برچسب می باشد.