ایستگاه صلواتی:
دانلود صلواتی تقویم دیو.اری و پوستر شهدا

موقعیت شما : صفحه اصلی » دسته‌بندی نشده
  • شناسه : 18977
  • ۱۰ اردیبهشت ۱۳۹۶ - ۸:۳۸
  • 91 بازدید
  • ارسال توسط :
معلمی که تا پای جان دست از انقلاب اسلامی و عقایدش نکشید

معلمی که تا پای جان دست از انقلاب اسلامی و عقایدش نکشید

به گزارش پایگاه اطلاع رسانی شهدای مدافع حرم به نقل از شبکه اطلاع رسانی راه دانا به نقل از پیشمرگ روح الله، معلم شهید رحمت الله نمکی در روز بیست و هشتم خردادماه سال 1334 در محله جورآباد سنندج در خانواده ای مذهبی به دنیا آمد. تحصیلاتش را تا پایان دوره متوسطه، در این شهر […]

به گزارش پایگاه اطلاع رسانی شهدای مدافع حرم به نقل از شبکه اطلاع رسانی راه دانا به نقل از پیشمرگ روح الله، معلم شهید رحمت الله نمکی در روز بیست و هشتم خردادماه سال 1334 در محله جورآباد سنندج در خانواده ای مذهبی به دنیا آمد. تحصیلاتش را تا پایان دوره متوسطه، در این شهر طی کرد و پس از اخذ دیپلم، در سال 1354، به عنوان سپاه دانش، عازم گرگان شد.

 

رحمت الله پس از دو سال خدمت در آن دیار، به زادگاهش بازگشت و به عنوان معلم در آموزش و پرورش شهرستان کامیارن مشغول به کار شد. ایشان ابتدا به روستای هوینه در این شهر رفت و بعد از دو سال خدمت در این آبادی به شهرستان سنندج بازگشت. در این دوره همچنان در خدمت دانش آموزان روستایی بود و در مدارس روستاهای درونه و فرجه به امر تعلیم و تربیت فرزندان آن مناطق اشتغال داشت. سنندج در آن سالها(58ـ59) به دلیل حضور گروهک های ضد انقلاب، ناامن بود و عوامل مسلح و مزدور بیگانگان، زندگی را بر مردم این سامان تلخ کرده بودند. خانواده شهید نمکی از خانواده های مذهبی و انقلابی این شهر بودند که در مبارزه با گروهک های ضد انقلاب و اهداف و برنامه های آنها، مجاهدت زیادی را از خود نشان می دادند.

 

فعالیت این خانواده سبب کینه و عداوت گروهک ها علیه آنان شده بود و گروهک های ضد انقلاب در صدد آزار و اذیت این خانواده بودند. تا اینکه در روز بیست و نهم اردیبهشت ماه سال 1359، رحمت الله به همراه دو برادر دیگرش ـ شهرام و شهریارـ توسط گروهک های ضد انقلاب دستگیر و به شهادت رسید.

 

مادر شهید نقل می کند:

 

آن روزها در محله جورآباد زندگی می کردیم. پشت خانه ما زمین متروکه ای بود که گروهک ها آنجا را بنکه (پایگاه و مقر نظامی) خودشان کرده بودند و برو وبیایی داشتند. یک روز که در منزل نشسته بودم، ناگهان صدای تیراندازی بلند شد و پشت سرش داد و فریاد چند نفر رفت هوا. با عجله و هراسان از اتاق بیرون آمدم و دویدم به سمت حیاط. جلو دروازه که رسیدم، دیدم همسر و دخترم زخمی شده اند و جلو درب منزل افتاده اند. وضع اینها را که دیدم داد و فریادم بلند شد و رحمت الله را صدا زدم که به دادمان برسد.

 

رحمت الله آمد و پدر و خواهر زخمی اش را به خانه برد. من هم به طرف کوچه رفتم که ببینم چه خبر شده، چشمم افتاد به یک گروه آدم مسلح که تعدادشان از بیست نفر هم بیشتر بود و اسلحه به دست منزل ما را محاصره کرده بودند. سرشان داد زدم که ای از خدا بی خبرها! از جان ما چه می خواهید؟ چرا دست از سر ما برنمی دارید؟ یکی از جمعشان درآمد: با پسرانت کار داریم بگو بیایند! گفتم مگر پسرانم چه کار کرده اند که باید پیش شما بیایند؟ گفت چیز مهمی نیست، فقط چند لحظه با آنها کار داریم و بعد می رویم.

 

حرفشان را باور نکردم و سریع به داخل حیاط برگشتم و در را بستم. چند لحظه که گذشت همسایه ها ماشینی آوردند که شوهرم را به بیمارستا برسانند. من و رحمت الله هم داخل اتاق داشتیم پای دخترم را پانسمان می کردیم.

 

هنوز زخم پای دخترم را کامل نبسته بودیم که صدای تیراندازی دوباره بلند شد و همه چیز به هم ریخت. رحمت الله که وضع را اینگونه دید، بلند شد که ببیند آنها چه از جان ما می خواهند؟! حالا من هم هرچقدر التماس می کنم که به بیرون نرو، قبول نکرد و خودش را به زور از بین دستهایم رها کرد و گفت: بگذار ببینم اینها چه می خواهند؟

 

زمانی که ما داخل خانه بودیم آنها دو پسر دیگرم ـ شهرام و شهریار ـ را دستگیر کرده بودند و نزد خود نگاه داشته بودند. رحمت الله هم که پایش را بیرون گذاشت او را هم گرفتند. ما که جلودارشان نبودیم و زورمان به آنها نمی رسید. فقط داد می کشیدیم و کمک می خواستیم.

 

ان از خدا بی خبرها بچه هایم را از مقابل درب منزل تا مقرشان سینه خیز بردند و تا می توانستند شکنجه اشان کردند. من که دستم از همه جا کوتاه بود و نمی توانستم کاری انجا دهم. اصلاً اوضاع سنندج به دست ضد انقلاب افتاده بود و هر کاری که دلشان می خواست انجام می دادند.

 

بعد از یک ماه آن از خدا بی خبرها جنازه پسرانم را تحویلمان دادند. بچه ها را پس از دستگیری شکنجه کرده بودند، که آنها دست از انقلاب و عقایدشان بردارند. ولی پسران من حلال زاده بودند و با این بادها نمی لرزیدند. ضد انقلاب وقتی از پسرانم مأیوس می شود، آنها را به بالای تپه ای به نام «کچکه رش» ـ نزدیکی شهر ـ می برد و در آنجا به شهادت می رساند.

برچسب ها

این مطلب بدون برچسب می باشد.