به گزارش پایگاه اطلاع رسانی شهدای مدافع حرم به نقل از شبکه اطلاع رسانی راه دانا؛ به نقل از آناج، اتفاقات تروریستی اخیر در تهران اگرچه ناملایمات بیشماری به همراه داشت اما تنها حُسنش به این بود که با تمام وجود دریافتیم امنیتی که در این آشفته بازار خاورمیانه داریم، اتفاقی نیست. خیلیها درک کردند […]
به گزارش پایگاه اطلاع رسانی شهدای مدافع حرم به نقل از شبکه اطلاع رسانی راه دانا؛ به نقل از آناج، اتفاقات تروریستی اخیر در تهران اگرچه ناملایمات بیشماری به همراه داشت اما تنها حُسنش به این بود که با تمام وجود دریافتیم امنیتی که در این آشفته بازار خاورمیانه داریم، اتفاقی نیست. خیلیها درک کردند که چرا صدها کیلومتر آنطرفتر جوانانی از جنس فرزندان، برادران و همسرانشان در جبهههای مقاومت اسلامی میجنگند تا ما بتوانیم به راحتی درگیر روزمرگیهای زندگی شویم. تا ما بتوانیم با خیالی راحت سر بر روی بالین بگذاریم.
امروز به سراغ کسی رفتهایم که یادگاری از روزهای جنگ در تن دارد و متن زندگیاش شاید برای پدرو مادرهایمان آشناتر باشد با این تفاوت که او فرزند نسل سوم انقلاب و یک دهه شصتی است.
رضا نظری جوان سی سالهای است که به رسم سرداران دوران دفاع مقدس در اوج جوانی به مهارت تمام در رزم رسید و توانست به عنوان نیروی مستشاری از نخستین روزهای جنگ سوریه برای آموزش نیروهای جبهه مقاومت اسلامی عازم میدان نبرد شود. شهادت دوستان و همرزمانش را ببیند و زنده باز گردد تا زبان گویای شجاعت و دلیری فرزندان مظلوم مدافع حرم گردد.
آناج: از خودتان بگویید، از دوران نوجوانی و جوانی که یک دهه شصتی را مدافع حرم کرد
رضا نظری هستم متولد سی بهمن 65 در خانوادهای که با جنگ و انقلاب بیگانه نبود؛ پدرم عین هشت سال دفاع مقدس را در جبهههای جنگ حضور داشتند و خود جانباز جنگ هستند که پس از قطعنامه نیز مناطق غرب و شالغرب را برای خدمت برگزیده بودند. پسر بزگ خانواده هستم و به تاسی از فضای انقلابی که مادر در خانه فراهم کرده بود از همان دوران ابتدایی وارد پایگاه بسیج مسجد امام زمان (عج) شدم. این مسئله منجر به آشنایی کامل من با احکام الهی از سویی و تمایل به تحصیل در دانشگاه امام حسین(ع) و خدمت در سپاه از سوی دیگر شد.
گذراندن دورههای تخصصی آموزش نظامی در دانشکده افسری امام حسین(ع)
ورودی دورهی نخست دانشکده افسری امام حسین(ع) بودم. دورهای که از تقدیر ما دانشکده افسری در حال ارتقاء بود و اولین دورههای آموزش نظامی و رزمی را برگزار میکرد. پس از فارغ التحصیلی از دانشگاه به تیپ دوم مکانیزه امام زمان(عج) در شبستر آمدم.
با توجه به آموزشهایی که دیده بودم به مناطق مرزی شمالغرب اعزام شدم. پس از آن نیز سال 88 مدتی در یگانی که از طرف تیپ ما در تبریز تشکیل شد حضور داشتم و دوباره به شبستر اعزام شدم. تیپ مکانیزه شبستر به علت تبدیل به تیپ زرهی دورههایی از طرف دانشگاههای زرهی برگزار کرد که در آن کار با ادوات زرهی و انواع تانکها را آموختیم و زمانی که تهدیدهای پژاک، پکک و پس از آن تهدیدات داعش در شمالغرب مطرح شد دوباره به منطقه اعزام شدیم.
کار با تانک در ارتفاعات 5 هزار متری!
تجربهی حضور در مرزهای منطقه شمالغرب و کار با تانکها در ارتفاعات بالای پنج هزار متر ما را از نظر نظامی ورزیدهتر کرد، تا جایی که تحسنین فرماندهان رده بالا را نسبت به عملکرد ما برانگیخته بود. در همین زمان بحث جنگ سوریه پیش آمده بود.
به اسم دوره عازم سوریه میشدیم
چون هنوز پذیرش این امر در جامعه وجود نداشت که رزمندگان ایرانی برای جنگ به کشور دیگری بروند، بسیاری از نیروها به اسم ماموریت داخل کشور و با حضور در دورهای کم کم راهی سوریه میشدند. نخستین اعزامها از بین افراد زبده و متخصص به صورت محرمانه به جبهه مقاومت انجام میشد. من در تاریخ 16 آذر 92 برای بار اول به منطقه سوریه اعزام شدم.
آناج: از اعزام نخست بگویید؛ آن روزها ازدواج هم کرده بودید؟
برای پاسخ به این سوال باید به کمی قبلتر بازگردم؛ وقتی من را به یگان تبریز تشکیل شد من را به تبریز دادند به تصور اینکه دیگر تبریزنشین شدهام به خانواده سپردم برایم همسری انتخاب کنند. البته این در حالی بود که نه از ثبات کارم اطمینان داشتم و نه پساندازی برای ازدواج تدارک دیده بودم. فقط یک میلیون تومان پول داشتم.
مادرم زهرا خانم را برایم در نظر گرفته بودند. صحبتهای اولیه تقریبا انجام شد. با اینکه چند روز از آشنایی ما نمیگذشت من را برای حضور در یک اردوی نظامی به پادگان فراخوان دادند، لذا مجبور شدم برگردم. رفتنی که قرار بود دو روز به طول انجامد تا روز قبل از عقد ادامه یافت. کارهای عقد و خرید به تنهایی توسط همسرم انجام شد و من فقط در خرید کتوشلوارم حضور داشتم آنهم در روز جمعه وقتی که مغازهها بسته بود.
به همسرم گفتم اگر پشیمان شدهای هنوز راه برگشت هست
در مدتی که پادگان بودم چند بار تلفنی با زهرا خانم صحبت کردم. هر بار هم تاکید میکردم شرایط زندگی با من اینچنین است، در روزهای شیری نامزدی و ازدواج که باید کنارتان باشم در پادگان هستم؛ شرایط کاری دست خودم نیست؛ من سرباز نظام هستم و هرجا که بخواهند خواهم رفت. هنوز تا روز عقد فرصت باقی مانده اگر این جور زندگی برای شما سخت است میتوانیم کنسل کنیم. هر بار که این مسائل را مطرح میکردم همسرم نیز بر درستی تصمیم خود پافشاری میکرد.
در 6 ماه اول نامزدی نیز شاید سرجمع یک ماه هم تبریز نبودم. مدام ماموریتهای مختلف میدادند. از طرفی سخت بود چون هم باید خودم به عنوان یک جوان شرایط را تحمل میکردم هم همسرم را برای چنین زندگی آماده میکردم. اما از طرف دیگر خوب باعث شده بود زهرا خانم از همان اول متوجه شوند که زندگی با یک نظامی به این شیوه خواهد بود.
الان جوانترها تا نامزد میکنند حاضر نمیشوند که از خانه دویست متر آن طرفتر بروند؛ چه رسد به اینکه به مناطقی بروند که نه تنها گوشی خط ندهد بلکه باطری گوشی نیز از فرط سرما یخ بزند.
همکلاسیهایم تصویر من را در پای تخته همراه پسری بسیجی میکشیدند
آناج: روایت شما از سبک ازدواج تداعیگر ازدواج رزمندگان دربحبوحهی جنگ تحمیلی است؛ خانم پیشنمازی از خودتان بگویید، انتخاب چنین زندگی برایتان دشوار نبود؟
زهراپیشنمازی_ همسر: من متولد سال 71 در تبریز هستم. در سال 85 که آقا رضا وارد دانشکده افسری شده بود من همراه خانواده به مناطق جنگی در جنوب کشور سفر کردم. سفری که میتوانم بگویم نگاه من را نسبت به زندگی تغییر داد. این تغییر برای دختر شلوغ مدرسه که دوستان غیر چادری داشت خیلی توی چشم میزد، تا جایی که حتی همکلاسیهایم برای مسخره کردنم پای تخته تصویر من و پسری بسیجی را در کنار یک تانک میکشیدند و میگفتند زهرا تو با این پسر بسیجی ازدواج خواهی کرد و میخندیدند.
تصمیم گرفتم دبیرستانم را تغییر دهم و معارف اسلامی بخوانم. از تقدیر خوبم بود که در همان سال برای اولین بار دبیرستان معارف اسلامی در تبریز تاسیس شد و در همان جا با واسطهی یکی از دوستانم که تازه ازدواج کرده بود خانوادهی آقا رضا به خواستگاری من آمدند.
همسرم را به خاطر عهدی که با خدا داشتم، انتخاب کردم
نیت کرده بودم چهل شب نماز شب بخوانم و بعد از آن اگر پاسداری به خواستگاریام آمد جواب مثبت بدهم، دقیقا وقتی خانوادهی آقا رضا به خواستگاری من آمدند که چلهی نماز شبم را تمام کرده بود. با اینکه در ابتدا شیفتهی ایشان نشدم ولی به خاطر عهدی که با خدا داشتم جواب مثبت دادم. الحمدلله خیلی زود فهمیدم آنچه که خدا برایم خواسته بسیار فراتر از آنی بوده که خود آرزو داشتهام و محبت ایشان هر روز بیشتر در دلم مینشست.
ما در اول آبان 88 ازدواج کردیم و خوب دوران نامزدی ما آنچنان که گفته شد متفاوتتر از نامزدی همسن و سالهایمان بود. وقتی که به خانهی خودمان نیز رفتیم شرایط همین طور بود. آقا رضا چندماه پشت سر هم به ماموریت میرفتند و زمانی که پسرمان طاها در خرداد 92 به دنیا آمد، پدرش فقط 10 روز به مرخصی آمد. وقتی هم که طاها هفت ماهه بود برای اولین بار به سوریه اعزام شد.
آناج: پس در اولین اعزام هم ازدواج کرده بودید و هم پسرتان به دنیا آمده بود؟
نظری: آن روزها رفتن به سوریه به این راحتی نبود که تصمیم بگیریم و برویم بلکه کاملا گزینشی بود و واقعا کسانی را میفرستادند که توانمندیهای خاصی داشتند. من هم طبق تجربه و تخصصی که داشتم درخواست دادم که به سوریه بروم. فرماندهم گفت نظری برای چه میخواهی به سوریه اعزام شوی؟ گفتم آنجا دانشگاهی است که من میخواهم بروم درس پس بدهم.
آناج: زهرا خانم با رفتن شما مخالفت نکرد؟
پیشنمازی: کسی که بخواهد برود اجازه نمیگیرد، فقط اطلاع میدهد. زیرا در نیت خود برای صیانت از حریم آل الله و آموزش نیروهای جبهه مقاومت اسلامی مصمم بودند.
نظری: فقط از پدرم اجازه گرفتم و ایشان هم در این جور مسائل نه تنها جلوی ما را نمیگیرد بلکه مشوق ما هم هستند. اعزام من هم بدون سروصدا انجام شد مثل دفعات قبل که به ماموریت میرفتم بود؛ فقط پدر و مادر و همسرم اطلاع داشتند به سوریه میروم. در اعزام نخست دو شیفت پشت سر هم ماندم و همین مدت زمان زیاد منجر شد تجربیات خوبی از جنگ در سوریه به دست بیاورم و البته خاطرات تلخ و شیرین زیادی هم برایم رقم خورد.
آناج: از شرایط آنجا برایم بگویید؛ وقتی اعزام شدید بین نیروهای تبریزی بودید؟
انجام ماموریت در شرایط سخت حتی در جایی مثل مرزهای شمالغرب توان زیادی نیاز دارد لذا بیشتر سعی میشود نفراتی که با هم آشنایی دارند در یک گروه باشند اما در جنگ سوریه به ویژه در آن اوایل شرایط بسیار متفاوتی داشت. اول اینکه تعداد محدودی اعزام میشدیم دوم اینکه به خاطر تخصص در گروههای غیر ایرانی تقسیم میشدیم. لذا آنطور نبود که در میان نیروهای خودی باشیم و امکانات برایمان به طور کامل فراهم باشد.
استقبال خونسردانهی شهید علیپور در معرکهی جنگی
وقتی پرواز ما در فرودگاه سوریه به زمین نشست کاملا وضعیت جنگی آنجا را احساس کردیم چراکه فرودگاه تا حدودی تخریب شده بود. بعد از رسیدن بلافاصله با مینیبوس ما را به یک خانه انتقال دادند. شهید محرم علیپور آنجا از ما استقبال کرده و پاسخگوی رگبار سوالهای ما بودند. با آرامش جواب میدادند و تشویق میکردند نهار بخوریم و استراحت کنیم، میگفتند هنوز وقت زیادی برای شناخت منطقه دارید اینجا هم خبری نیست.
هنوز مدت زیادی از حضور ما نگذشته بود که دیدیم ناگهان آمبولانس آژیرکشان وارد محوطه شد. باز به پرس و جو افتادیم که چه شده است و باز شهید علیپور با آن چهرهی دوستداشتنی و آرامش گفت چیزی نشده ، یکی از تانکها را زدهاند، شب فهمیدیم که دو پای راننده قطع شده و فرمانده و توپچی به شهادت رسیدهاند.
در اولین سفر به سوریه کاملا اتفاقی با یکی از دوستانم که تازگی در شمالغرب دوست شده بودم در یک دستگاه تانک قرار گرفتیم. در واقع در گروهان فقط 3 نفر ایرانی بودیم، بقیهی نیروها از کشورهای افغانستان و پاکستان بودند.
معنای کار مستشاری در سوریه
از روز دوم کار ما کمکم شروع شد، ابتدا یک دست لباس دست چندم رزمندگان قبلی را که تازه شسته و هنوز خیس بود را به ما دادند، همچنین دستگاهها را تحویل گرفتیم. قرار بر این شد به نیروهای افغانستان و پاکستان آموزش دهیم. در واقع کار مستشاری به معنای واقعی انجام میشد. ما دورههای چند ساله را به صورت کاملا فشرده در چند هفته آموزش میدادیم.
پس از اینکه آموزش دادیم یکی دو عملیات به صورت گردانی در ریف دمشق با نیروهای تازه کار انجام دادیم. محدودهی ما نزدیکی فرودگاه بود و تازه از دست داعش پس گرفته شده بود. مدتی هم به این ترتیب پیش رفتیم و پس از آن تقسیم شدیم تا در منطقه پخش شویم. هر کسی قرار شد با دو نفر ایرانی و چند نفر پاکستانی و افغانستانی در یک مقر قرار بگیرد.
فرماندهی بر قلوب زینبیون و فاطمیون
در آنجا ما به عنوان یک بسیجی حضور داشتیم نه به عنوان یک پاسدار در واقع هیچ گونه درجه نظامی در آنجا تعریف نشده بود و تنها از طریق ایجاد انس و محبت بر نیروها فرماندهی میکردیم. نیروهای زینبیون(پاکستان) و فاطمیون(افغانستان) بعضا از نظر زبانی نیز با ما مشکل داشتند ولی با همان فرماندهی قلوب مجبور بودیم ارتباط برقرار کنیم. بیشتر اوقات بخش آموزش بر عهدهی ما بود اما گاهی ماموریت و عملیاتهایی برای ما تعریف میشد.
یک برداشت کوتاه از عملیات نفسگیر جنگی
در یکی از عملیاتهایی که اعزام شده بودیم قرار شد با تانک در یک محوطهی باز یکی از پناهگاههای داعش را هدف بگیریم، تانک پشت یک ساختمان قرار داشت. دستگاه را کمی جابجا کردیم تا بهتر هدف را بزنیم. هنوز چند لحظه نگذشته بود که جای قبلی ما را با توپ 120 زدند، یکی هم درست جلوی ما زده شد. فهمیدیم که مکان ما ثبت شده است و بدون شک ما را خواهند زد.
باید بگویم در یک تانک یک راننده، یک توپچی و یک فرمانده وجود دارد؛ بین راننده و توپچی و من بحث شد که چه کنیم. گرد و غبار جلوی دیدمان را گرفت، به راننده گفتم به طرف جلو بران و دقیقا وقتی جابه جا شدیم خمپارهی دیگری درست همان جایی که بودیم منفجر شد. البته این خمپارهها تاثیری در تخریب تانک ندارد ولی منجر به موج گرفتگی و شهادت نفرات میشود. خلاصه آن موضع با تمام خطرات زده شد بدون اینکه آسیبی به ما برسد.
گفتوگو از: رویا سلمانی
این مطلب بدون برچسب می باشد.
تمامی حقوق این سایت مربوط به تیم نجف آبادنیوز است.
طراحی سایت : نجف آبانیوز