ایستگاه صلواتی:
دانلود صلواتی تقویم دیو.اری و پوستر شهدا

موقعیت شما : صفحه اصلی » دسته‌بندی نشده
  • شناسه : 50405
  • ۲۷ شهریور ۱۳۹۶ - ۵:۱۵
  • 115 بازدید
  • ارسال توسط :
زندگینامه شهید عیسی اسماعیل نسب از شهدای عملیات رمضان استان اردبیل

زندگینامه شهید عیسی اسماعیل نسب از شهدای عملیات رمضان استان اردبیل

به گزارش پایگاه اطلاع رسانی شهدای مدافع حرم به نقل از شبکه اطلاع رسانی راه دانا؛ به نقل از بانوی کوثر، زندگینامه شهید عیسی اسماعیل نسب از شهدای عملیات رمضان استان اردبیل به قلم پری آخته بانوی اردبیلی نویسنده و خاطره نویس جانبازان و مفقودالاثر و شهدای دوران دفاع مقدس و مدافعان حرم را باهم […]

به گزارش پایگاه اطلاع رسانی شهدای مدافع حرم به نقل از شبکه اطلاع رسانی راه دانا؛ به نقل از بانوی کوثر، زندگینامه شهید عیسی اسماعیل نسب از شهدای عملیات رمضان استان اردبیل به قلم پری آخته بانوی اردبیلی نویسنده و خاطره نویس جانبازان و مفقودالاثر و شهدای دوران دفاع مقدس و مدافعان حرم را باهم میخوانیم.

در تیر ماه 1341 اولین فرزند «موسی» و «زیور جمالخانی» در محله قدیمی حاجی قهرمان چشم به چهان گشود. به تناسب نام پدرش که موسی بود، او را «عیسی» نامیدند. بچه ­ای فوق­ العاده قوی بنیه و سالم و دوست داشتنی بود. مادرش همیشه دعا می­کرده از چشم زخم حسودان در امان باشد. چون فرزند اول بود دختر و پسر بودن بچه مهم نبود، از اینکه صاحب فرزندی شده بودند خیلی مسرور بودند.

پدرش به کار فرش فروشی می­ پرداخت و از این طریق امرار معاش می­کردند. وضعیت مالی خوبی داشتند تا شش سالگی عیسی که از محله حاج قهرمان به روستای شیخ کلخوران نقل مکان کرده و مدتی را در خانه­ های استیجاری سر می­ کنند. عیسی به اقتضای سن و سال دوران خردسالی با بچه­ های فامیل دوستی داشت و با آنها سر می­کرد. معمولا ًبا بچه­ های غریبه همبازی نمی­شد و در منزل پدربزرگش (پدر مادرش) با پسر دایی­ هایش بازی می­کرد. پدر و مادرش به دلیل اینکه او اولین فرزندشان بود. چه از نظر خوراک و چه ازنظر پوشاک، از او خوب نگهداری می­کردند.

دوران ابتدایی را در مدرسه دانش واقع در روستای شیخ کلخوران سپری و به اتمام می­رساند. پسر بسیار مؤدبی بوده و به بزرگترها و معلمانش احترام می­گذاشت. همه از او به خوبی یاد می­کردند.

 در دوران نوجوانی­ اش، خانواده­ همچنان در شیخ­ کلخوران اجاره­ نشین بودند. او به عنوان کمک راننده با ماشین تانکر نفت «صفر بی­نظر» کار می­کرد. حدود 14 یا 15 سال داشته که احساس مسئولیتش بیشتر می­شود. طوری که قسمتی از خرجی خانواده را او تأمین می­کند و اوقات فراغتش را بیشتر با کار کردن سپری می­نماید.

رابطه عیسی با پدر و مادرش و همچنین با برادران و خواهرانش خیلی خوب بود. او همیشه سر به زیر و مظلوم بود و هیچ­گاه سمت افراد لاابالی نمی­رفت و همیشه سر و کارش با ماشین بود. جوانی تلاشگر و ساعی بود.

بیشتر اوقات سرکار بود و نمی­توانست به کارهای منزل رسیدگی کند. گاهاً مادرش از روی دلسوزی به او می­گفت: پسرم !  کار رانندگی سخته، یه کار دیگه برا خودت دست و پا کن.

 عیسی هم می­گفت: مادر جان ! کار هر چه قدر هم سخت باشه، برای تامین مخارج خانواده لازم و ضروریه.

به خاطر مشغله کاری زیاد، خیلی کم به دیدار اقوام و آشناها می­رفت. با کوچکترین فرصتی به منزل دایی­ اش می­رفت. با پسردایی­  هاش حمید، رزاق، ابراهیم و محمد دوست بود و کمی با محمد صمیمی­ تر بود.

 می­خواست قبل از موعد مقرر به خدمت سربازی برود. وقتی که مادرش می­گفت: پسرم! هنوز برات زوده، چرا می­خوای زودتر از موعدت بری؟

 می­گفت: مگه نمی­ بینید چه بر سر اهالی خرمشهر می­ آید و همه شهید و اسیر می­شوند!

در تمامی راهپیمایی و تظاهرات سال 1357 حضور داشت. در دوران جنگ تحمیلی هم همیشه اخبار جنگ را از رادیو و تلویزیون پیگیری می­کرد و می­گفت: ان­شاءالله صدام را نابود خواهیم کرد.

عیسی بنا به وظیفه ملی خود، نُه ماه مانده به خدمت سربازی­ اش به صورت داوطلب از طریق ارتش به خدمت اعزام می­شود. قبل از رفتن به مادرش می­گوید: می­رم و به امید خدا صدام رو نابود می­کنیم و می­ آیم خونه و زندگی تشکیل می­دم. یه ماشین سنگین می­ گیرم و تو رو هم می­فرستم برای زیارت مکه و مشهد و کربلا…

مادرش می­گوید: پسرم زوده نرو.

و عیسی با اخم می­گوید: کشور الان به وجود من و امثال من نیاز داره، باید به جبهه بریم و از کیان ملی دفاع کنیم. با توکل به خدا برمی­گردم.

 آموزش نظامی را در عجب­شیر می بیند و بعد از سپری کردن دوره آموزش نظامی به لشکر قزوین رفته و از این طریق به جبهه شلمچه اعزام می­شود. او در جبهه راننده ماشین جیپ که بر روی آن خمپاره (360) قرار می­دادند، بود. آخرین بار که می­خواست از مرخصی به جبهه برگردد، با مادرش خداحافظی نکرده می­رود.

 شب قبل از حمله به منزل خواهرش تلفن می­زند و به آن­ها می­گوید: به مادرم بگید بیاد و با من حرف بزنه. ممکنه دیگه صدای منو نشنوه.

 مادرش دیر می­رسد و نمی­تواند با او حرف بزند. تقدیر چنین بود که مادرش برای آخرین بار صدای فرزندش را نشنود.

عیسی اسماعیل نسب، بعد از نُه ماه خدمت مقدس سربازی و مبارزه دلاورانه در برابر دشمن در ششم بهمن ماه سال 1361در منطقه « شلمچه» به درجه رفیع شهادت نائل آمد. مادرش وقتی که خبر شهادت عیسی را شنید، کنترل خود را از دست داد و از فرط ناراحتی نتوانست پیکر پسرش را ببیند.

پیکر پاک او پس از انتقال به اردبیل در گلزار شهدای شیخ کلخوران با خاک هم آغوش گشت و به خواب ابدی رفت.

برچسب ها

این مطلب بدون برچسب می باشد.