ایستگاه صلواتی:
دانلود صلواتی تقویم دیو.اری و پوستر شهدا

موقعیت شما : صفحه اصلی » دسته‌بندی نشده
  • شناسه : 60482
  • ۰۲ آبان ۱۳۹۶ - ۵:۲۸
  • 144 بازدید
  • ارسال توسط :
بی‌بی‌جان! روی خون ناقابل من حساب کن + عکس

بی‌بی‌جان! روی خون ناقابل من حساب کن + عکس

گروه جهاد و مقاومت مشرق – شهید مصطفی صدرزاده اول آبان ماه 1394 در دفاع از حرم به شهادت رسید. او دانشجوی ترم آخر رشته ادیان و عرفان در دانشگاه آزاد واحد تهران مرکز بود که درس و تحصیل را رها کرد و برای جهاد با تروریست‌های تکفیری به سوریه رفت. امسال سازمان بسیج دانشجویی […]

گروه جهاد و مقاومت مشرق – شهید مصطفی صدرزاده اول آبان ماه 1394 در دفاع از حرم به شهادت رسید. او دانشجوی ترم آخر رشته ادیان و عرفان در دانشگاه آزاد واحد تهران مرکز بود که درس و تحصیل را رها کرد و برای جهاد با تروریست‌های تکفیری به سوریه رفت. امسال سازمان بسیج دانشجویی مصطفی را به عنوان شهید شاخص خود انتخاب کرده است. دانشجویی که از سرداران جبهه مقاومت اسلامی به شمار می‌رود و در دوره فرماندهی‌اش بر گردان عمار از لشکر فاطمیون، حماسه‌های بی‌نظیری خلق کرده بود. در سالروز شهادت مصطفی صدرزاده، گزارش زیر در گفت‌وگو با دوستان و آشنایان شهید را پیش‌رو دارید.

     
  سیدابراهیم
مصطفی در سوریه به نام سیدابراهیم شناخته می‌شد! نام مستعاری که برای خودش برگزیده بود. سیدابراهیم متولد 19 شهریورماه 1365 در شهرستان شوشتر از استان خوزستان بود که در نوجوانی همراه خانواده‌اش به اطراف تهران مهاجرت می‌کنند و در شهریار ساکن می‌شوند. همین نزدیکی به تهران نیز باعث شده بود تا وقتی سردار سلیمانی برای اولین بار صدای او را از پشت بیسیم بشنوند، از روی لهجه‌اش گمان کنند او جوانی تهرانی است.
شهید صدرزاده از اولین دیدارش با حاج قاسم می‌گوید: «وقتی از عملیات برگشتیم من خسته بودم. بچه‌ها صدایم کردند که حاجی با شما کار دارد. با همان سر و وضع نامرتب وارد اتاق شدم و دیدم که حاج قاسم نشسته است. بچه‌ها معرفی‌ام کردند و گفتند که سیدابراهیم آمده است. وقتی حاجی متوجه شد که من سیدابراهیم هستم، از جایش بلند شد و همدیگر را بغل کردیم. بعد گفتند اصلاً فکر نمی‌کردند که جثه و قیافه‌ام اینطور باشد. حاج قاسم گفت وقتی صدایم را پشت بیسیم شنیده فکر کرده که از آن هیکلی‌ها هستم.»

  هویت افغانستانی
مصطفی برای اعزام به جبهه سوریه تلاش زیادی کرده بود. سال 92 که تصمیم گرفت رزمنده مدافع حرم شود، موانع زیادی برای حضور یک فرد غیرنظامی در این جبهه وجود داشت. صدرزاده نیز نه یک نظامی که مدتی طلبه بود و در زمان اعزامش نیز در دانشگاه تحصیل می‌کرد. همسر شهید می‌گوید:«شغل همسرم، آزاد بود. وقتی تصمیم گرفت مدافع حرم شود، ابتدا به او اجازه نمی‌دادند. به همین خاطر به مشهد رفت تا با هویت یک فرد افغانی از طریق تیپ فاطمیون اعزام شود. البته قبل از آن دو بار دیگر هم اعزام شده بود که با مجاهدین عراقی همراه بود،اما وقتی با فاطمیون همراه شد تا لحظه شهادتش در همین واحد ماند و به فرماندهی گردان عمار رسید.»
  جهاد برای رضای خدا
شهید صدرزاده عاشق جهاد در راه خدا بود. برای رسیدن به خواسته‌اش نیز تلاش زیادی کرد. ماجرای سر و سری که با شهدا داشت، همان رازی است که مصطفی را شهید مدافع حرم کرد. همسر شهید در همین خصوص می‌گوید:« یک بار برای اعزام تا فرودگاه رفت و بنا به دلایلی پرواز نکرد و برگشت. خودمان به دنبالش رفتیم و مصطفی را از فرودگاه آوردیم. در مسیر خانه فقط با صدای بلند گریه می‌کرد. روزه بود، سریع در خانه سفره افطار را پهن کردم. بعد از افطار مشغول جمع کردن وسایل بودم که گفت می‌خواهد برود و با یکی از دوستانش دعوا کند. مصطفی همیشه قربان صدقه دوستانش می‌رفت و لفظش در مقابل دوستانش «فدات شم» بود. تعجب کردم. مصطفایی که همیشه آرام بود و اهل دعوا نبود می‌خواهد با کدام دوستش دعوا کند؟ او کم عصبانی می‌شد، اما خیلی بد عصبانی می‌شد. به او گفتم که من هم همراهش می‌آیم، طبق روال همیشه زندگی. آن زمان ماشین نداشتیم. با آژانس به میدان شهدای گمنام در فاز 3 اندیشه رفتیم. آنجا اصلاً محل زندگی نبود که مصطفی دوستی داشته باشد و بخواهد با او دعوا کند. چند پله می‌خورد و آن بالا پنج شهید گمنام دفن بودند. من از پله‌ها بالا رفتم و دیدم که مصطفی حتی از پله‌ها هم بالا نیامد. پایین ایستاده بود و با لحن تندی گفت:«اگر شما کار اعزام مرا جور نکنید، هرجا بروم می‌گویم که شما کاری نمی‌کنید. هرجا بروم می‌گویم دروغ است که شهدا «عند ربهم یرزقون» هستند، می‌گویم روزی نمی‌خورید و هیچ مشکلی از کسی برطرف نمی‌کنید. خودتان باید کارهای من را جور کنید. دقیقاً خاطرم نیست که 21 یا 23 رمضان بود. من فقط او را نگاه می‌کردم. گفتم من بالا می‌روم تا فاتحه بخوانم. او حتی بالا نیامد که فاتحه‌ای بخواند؛ فقط ایستاده بود و زیر لب با شهدا دعوا می‌کرد. کمتر از 10 روز بعد از این ماجرا حاجتش را گرفت. سه روز بعد از عید فطر بود که برای اولین بار اعزام شد.»
  رفاقت با آقا مهدی
سیدابراهیم در جمع نیروهای تیپ فاطمیون به فرماندهی گردان رسید. در واقع شهید صدرزاده مؤسس این گردان بود. او در گردان عمار دوستی چون مهدی صابری از مهاجران افغانستانی ساکن قم داشت که دوستی شان تا حد برادری پیش رفت و همیشه در کنار هم بودند. مهدی صابری نیز فرمانده گروهان حضرت علی اکبر(ع) بود. پدر شهید صابری در خصوص این دوستی و برادری می‌گوید:«مهدی و سیدابراهیم با هم بسیار صمیمی بودند، به قدری که یکدیگر را داداش صدا می‌کردند و بسیار با هم در ارتباط بودند. نوع رفاقت و جنس دوستی‌شان خیلی معنوی و زیبا بود. من گاهی که از چرایی این همه ارتباط سؤال می‌کردم،پسرم مهدی می‌گفت پدر جان سیدابراهیم فرمانده گردان عمار لشکر فاطمیون است و من هم زیردستش. مهدی آن زمان فرماندهی یکی از گروهان‌ها را بر عهده داشت. بعد از شهادت مهدی، رفت‌وآمدهای سیدابراهیم به خانه ما بیشتر شد. ایشان من را پدر و همسرم را مادر خطاب می‌کرد. من هم مانند مهدی وابسته منش و رفتار سیدابراهیم شده بودم و تعلق خاطر خاصی به سید داشتم و به داشتن فرزند دیگری چون سیدابراهیم افتخار می‌کردم. او مانند پسرم مهدی بود که توانست مدت‌ها جای خالی او را برایم پر کند. حتی گاهی که به خانه ما می‌آمد، به من و همسرم در کارهای خانه کمک می‌کرد. ظرف می‌شست. خانه را مرتب می‌کرد و هر کاری از دستش برمی‌آمد مثل فرزند واقعی‌مان برای ما انجام می‌داد.»

  فرماندهی توانمند
شهید صدرزاه به عنوان فرمانده گردان عمار عملکرد قابل قبولی از خودش به یادگار گذاشته بود. در یک فیلم مستند که از شهید صدرزاده به جای مانده است، خود او از سومین پیروزی که همراه نیروهایش به دست آورده بودند صحبت می‌کرد. مصطفی فرماندهی میدانی بود و اگر بچه‌های گردان را به کاری تشویق می‌کرد، خودش پیشقراول می‌شد و پیشاپیش همه حرکت می‌کرد. شیخ محمد یکی از همرزمان شهید خاطره جالبی از او تعریف می‌کند:« یک بار تشنگی طاقتمان را طاق کرده بود. از سیدابراهیم خواستیم تا برای نیروها آب بیاوریم. رفتیم و با ماشین فرهنگی ساندیس و نوشیدنی خنک آوردیم. وقتی شربت خنک مهیا شد، سید گفت نیروهای گردان صالحی که در موقعیت خطرناکی قرار داشتند تشنه هستند و باید به آنها آب برسانیم. خودش هم با ما آمد تا به خط مقدم برویم. موقعیت به قدری خطرناک بود که نمی‌توانستیم ماشین را نگه داریم. بالاخره توانستیم نگه داریم و خود سید ابراهیم در حالی که با یک دست به کلمن تکیه داده بود، با دست دیگر، برای بچه‌ها آب می‌ریخت و دو سه نفر هم کنار سید مشغول آب خوردن بودند. یکدفعه دود و آتش همه جا را پر کرد. هر کدام از ما به یک طرف پرت شدیم. به سختی سه چهار متر باقیمانده را طی کردم و خودم را به بچه‌ها رساندم. سیدابراهیم زخمی سمت راست ماشین افتاده بود…»
  پدری مهربان
شاید زندگی شهید صدرزاده برای خیلی از ما یادآور جهاد در میدان نبرد باشد،اما مصطفی که صاحب دختری هفت ساله به نام فاطمه و پسری هفت ماهه به نام محمد علی بود مثل هر پدر دیگری دغدغه‌هایی برای فرزندان و خانواده‌اش داشت. تصاویر بسیاری از شهید صدرزاده همراه فرزندانش وجود دارد. همسر شهید از رابطه سیدابراهیم با کودکانش می‌گوید:«بگذارید کمی فکر کنم تا کلمه و لفظی برای این رابطه پیدا کنم. رفتارش با فاطمه هزار برابر بهتر از «خوب» بود. فاطمه 25 شهریور1388 به دنیا آمد. هرچه سنش بیشتر می‌شد، اسباب بازی‌هایی که دیگر برای گروه سنی او نبود را جمع می‌کردم. وقتی فاطمه را پیش مصطفی می‌گذاشتم، به مدرسه می‌رفتم و برمی‌گشتم می‌دیدم که تمام آن اسباب بازی‌ها بیرون آمده و در کل خانه پخش است. در آن پنج،شش ساعتی که خانه نبودم آنقدر با هم بازی کرده بودند که دیگر اسباب بازی‌های گروه سنی پنج،شش سال کم آمده بود! خیلی رابطه خوبی با هم داشتند.»

همین صفا و مهربانی‌های سیدابراهیم بود که باعث می‌شود همسرش از نحوه تعامل خود با خبر شهادت سید بگوید:«وقتی خبر شهادتش را به من دادند کلاً این فکرها در ذهنم بود که اگر دیگر او را نبینم یا صدای مصطفی را نشنوم چطور زندگی کنم؟ اما بعد، حرف‌های مصطفی در ذهنم آمد که همیشه برای من این آیه قرآن را می‌خواند«و لا تحسبن الذین قتلوا فی سبیل‌الله امواتا بل احیا عند ربهم یرزقون» شهدا همیشه زنده هستند و نزد خداوند روزی می‌خورند. «عند ربهم یرزقون» یعنی پیش خدا هستند؛ واسطه رسیدن خیر بین بنده‌هایی هستند که روی زمین زندگی می‌کنند. شهدا خیر، روزی و برطرف شدن مشکلات را با واسطه از خدا می‌گیرند. هیچ وقت فکر نکنید که شهدا مرده‌اند. این برای من غیر قابل لمس بود و برای من قابل درک نبود که شهدا زنده هستند ولی بعد از شهادت مصطفی، زنده بودن شهدا را درک کردم. زنده بودن مصطفی را با تمام وجودم درک کردم و این من را آرام می‌کرد. آرامشی که شاید می‌توانستم به دیگران انتقال دهم.»
  خبر شهادت
شهید صدرزاده اول آبان ماه 1394 به شهادت رسید. جالب است که درست یک روز قبل از شهادت به همرزمانش گفته بود من فردا شهید می‌شوم و کمتر از 14 ساعت دیگر من در هوای شما نفس نخواهم کشید. حتی به درستی به دوستانش گفته بود که من فقط با یک گلوله به شهادت می‌رسم. طبق پیش بینی‌اش هم شهید شد. او که برای حفظ ارزش‌های نظام اسلامی در فتنه 88 تا مرز شهادت پیش رفته بود، حالا در میدانی به شهادت می‌رسید که تداعی‌کننده عاشورای حسینی بود. معرکه‌ای که اگر جوانانی چون مصطفی دیر در آن ورود می‌کردند، شاید تاریخ عاشورا دوباره تکرار می‌شد. بر همین اساس است که خود شهید صدرزاده در وصیتنامه‌اش خطاب به حضرت زینب کبری (س) می‌نویسد:«بی‌بی زینب آن زمانی که شما در شام‌ غریب بودید گذشت. دیگر به احدی اجازه نمی‌دهیم به شما و به سلاله حسین(ع) بی‌احترامی کند. دیگر دوران مظلومیت شیعه تمام شده است. بی‌بی‌جان انی سلم لمن سالمکم و حرب لمن حاربکم. بی‌بی عزیزم مرا قاسم خطاب کن. مرا قاسم خطاب کن. روی خون ناقابل من هم حساب کن.»

منبع: روزنامه جوان

برچسب ها

این مطلب بدون برچسب می باشد.