ایستگاه صلواتی:
دانلود صلواتی تقویم دیو.اری و پوستر شهدا

موقعیت شما : صفحه اصلی » دسته‌بندی نشده
  • شناسه : 6307
  • ۲۷ خرداد ۱۳۹۵ - ۲:۵۹
  • 109 بازدید
  • ارسال توسط :
عشق به اهل بيت(ع) بال پرواز عبدالحميد شد

عشق به اهل بيت(ع) بال پرواز عبدالحميد شد

به گزارش شهدای مدافع حرم به نقل از مشرق، عبدالحميد سالاري با وانت كار مي‌كرد و رزق و روزي همسر و دو فرزندش را درمي‌آورد. شكل و شمايلش را كه نگاه مي‌كردي، يك مرد عيال وار زحمتكش را مي‌ديدي كه در آفتاب گرم بندر عباس كار مي‌كند و روزگار مي‌گذراند. اما توي دل اين مرد […]

به گزارش شهدای مدافع حرم به نقل از مشرق، عبدالحميد سالاري با وانت كار مي‌كرد و رزق و روزي همسر و دو فرزندش را درمي‌آورد. شكل و شمايلش را كه نگاه مي‌كردي، يك مرد عيال وار زحمتكش را مي‌ديدي كه در آفتاب گرم بندر عباس كار مي‌كند و روزگار مي‌گذراند. اما توي دل اين مرد خيلي خبرها بود. ارادتش به اهل بيت آن قدر بود كه وقتي تصميم به اعزام گرفت، چون در استان هرمزگان داوطباني چون او را سخت گزينش مي‌كردند، خودش را به سيستان و بلوچستان رساند و از آنجا اعزام شد.

به گفته همسرش عبدالحميد هيچ وقت مدعي صف اول نبود و اهل بيت او را از آخر مجلس چيدند. گفت و گوي روزنامه جوان با مريم سالاري همسر شهيد را پيش رو داريد.

نام فاميلتان با شهيد يكي است، با هم نسبتي داريد؟ از وصلت‌تان بگوييد.
ما دخترخاله، پسرخاله بوديم، منتها خيلي همديگر را نمي‌ديديم. خانه ما بندرعباس بود و خانواده عبدالحميد در روستاي آبا و اجدادي‌مان سردر كه از توابع حاجي آباد است سكونت داشتند. روستايمان 120 كيلومتر از بندر فاصله دارد. از طرف ديگر چون همسرم آن زمان در نيروي انتظامي كار مي‌كرد و به شمال كشور منتقل شده بود، كمتر در خانه بود و همديگر را خيلي نمي‌‌ديديم. سال 78 در فصل برداشت خرما به روستا رفته بودم. سري به خاله‌ام زدم كه بعدها مادر شوهرم شد. خاله گلايه داشت كه عبدالحميد مي‌خواهد از شمال انتقالي بگيرد و به زاهدان برود. از من خواست وقتي به بندر برگشتم به او زنگ بزنم و از اين تصميم منصرفش كنم. من گفتم خجالت مي‌كشم و نمي‌توانم زنگ بزنم. اما اصرار كرد و نهايتاً قبول كردم. وقتي از بندر به عبدالحميد زنگ زدم، خيلي تعجب كرده بود كه چطور دخترخاله مغرورش به او زنگ زده است. من هم خودم را به ناراحتي زدم و گفتم چرا مي‌خواهد با قضيه انتقالي‌اش خاله را ناراحت كند. همان تماس ساده تلنگري شد كه هر دو جدي‌تر به هم فكر كنيم. طوري كه وقتي عبدالحميد به مرخصي آمد، از علاقه‌اش به من با خانواده‌اش صحبت كرده بود و آنها هم يك شب به خانه ما آمدند و قرار و مدارها را گذاشتيم. آبان 79 با هم عقد و اسفند 79 هم مراسم ازدواجمان را برگزار كرديم.

وقتي با شهيد زير يك سقف زندگي كرديد او را چطور آدمي شناختيد؟
عبدالحميد يك مرد زحمتكش و خانواده‌دوست بود. من از اول شرط كردم كه بايد انتقالي بگيرد و به بندر بيايد. او هم قبول كرد. بعد از انتقالي‌اش با 14 سكه كه رسم خانواده ما است با هم عقد كرديم. پدرم به مهر 14 سكه اعتقاد خاصي دارد و فاميل‌ها به شوخي مي‌گويند كه آقاي سالاري بلد نيست بيشتر از 14 بشمارد. به هرحال زندگي ما تا چند سال در همان بندر عباس گذشت. نمي‌خواهم در مورد عبدالحميد غلو كنم. او يك مرد خانواده به تمام معنا بود. اخلاق خوبي داشت و بسيار متواضع بود. با هركسي مصافحه مي‌كرد هميشه يك دستش به سينه بود. البته گاهي عصباني مي‌شد كه سعي مي‌كردم در آن مواقع طرفش آفتابي نشوم و خيلي زود هم آرام مي‌شد. حاصل ازدواج ما دو فرزند شد به نام‌هاي محمد امين كه الان 14 سال دارد و زهرا 13 ساله است. همسرم روي تربيت بچه‌ها خيلي حساس بود. هرچند كه مي‌گفت تربيت آنها با مادرشان است اما شكر خدا دو نفري بچه‌ها را خوب تربيت كرديم. محمد امين در رشته حفظ قرآن مقام استاني دارد و الان قاري قرآن است و مداحي مي‌كند. زهرا هم علاوه بر حفظ قرآن در رشته ورزشي تكواندو فعاليت مي‌كند.

همسرتان از طريق شغل نظامي‌اش به سوريه اعزام شدند؟
 نه، عبدالحميد حدود شش سال قبل از شهادتش از نيروي انتظامي خارج شده بود. بعد از آن به همراه برادرش با وانت كار مي‌كردند. سال 94 بود كه گفت مي‌خواهد براي دفاع از حرم اهل بيت به سوريه برود. بدون اينكه حتي عضويت فعال و مستمر در بسيج داشته باشد.

پس چطور شد كه ناگهان تصميم گرفت به سوريه برود؟ به هرحال چنين تصميمي بايد پيش‌زمينه‌هايي داشته باشد. شده بود از شهادت برايتان صحبت كند؟
راستش خيلي از اين چيزها در خانه صحبت نمي‌كرديم. حتي مي‌توانم بگويم كه سابقه رزمندگي در خانواده ما نسبت به خانواده عبدالحميد بيشتر بود. پدرم عضو كميته انقلاب اسلامي بود و يكي از عموهايم پاسدار است و عموي ديگرم سردار علي سالاري از فرماندهان گردان جنگ بودند كه به شهادت رسيده است. منتها همسرم چيزهايي در دلش داشت. مثلاً هر سال تحويل كه عادت داريم به مزار عمو برويم، با اينكه نسبت فاميلي نزديك‌تري با عموي شهيدم دارم، اما عبدالحميد سرمزارش به گريه مي‌افتاد و اين برايم تعجب‌آور بود. ارادت خاصي به شهدا داشت. اين چيزها را به زبان نمي‌آورد و در دلش بود. وقتي گفت مي‌خواهد براي دفاع از حرم به سوريه برود، من خيلي از اوضاع منطقه خبر نداشتم. مي‌دانستم فتنه‌اي به نام داعش و تروريست‌هاي سلفي هستند، اما از ابعاد قضيه باخبر نبودم. بنابراين فكر مي‌كردم رفتن آنها آن قدرها هم پرخطر نيست. اين طور بود كه راحت‌تر از آن چيزي كه فكرش را بكنيد، ‌با رفتنش موافقت كردم. هرچند اگر مي‌دانستم چقدر خطر دارد باز قبول مي‌كردم.

با جديت مي‌گوييد با رفتنش موافق بوديد؛ اين قاطعيت از كجا نشئت مي‌گيرد؟
 عرض كردم كه خانواده ما سابقه رزمندگي دارند و با اين مسائل خيلي بيگانه نيستيم. من به شهدا علاقه دارم و هميشه دوست داشتم در زندگي‌ام نسبتي با يك شهيد را تجربه كنم. نمي‌گويم آرزوي اين را داشتم ولي ته دلم دوست داشتم همسرم روزي سعادت شهادت نصيبش شود. از طرف ديگر اين موضوع را خوب درك كرده‌ام كه اگر خون عبدالحميدها يك به يك در سوريه و عراق نريزد، ‌فردا روز دشمن خودش را به مرزهاي ما مي‌رساند و بايد صدها و بلكه هزاران نفر از هموطنانمان كشته شوند. بنابراين راهي را كه همسرم به خاطرش شهيد شد آن قدر ارزشمند مي‌دانم كه اگر پدر و پسرم هم بخواهند بروند، هيچ مانعي پيش پايشان قرار ندهم. روزي كه عبدالحميد از رفتنش گفت، ‌من هم گفتم واقعاً شيرمردي كه چنين تصميمي گرفته‌اي.

درك اين مسئله كمي سخت است كه چطور پدر يك خانواده با دو فرزند از همه چيزش بگذرد و برود. آن هم با وجودي كه شغل آزاد داشت و از او توقع اعزام نمي‌رفت.
نمي‌دانم چرا هيچ وقت از انگيزه‌هاي رفتن همسرم از او نپرسيدم. اينكه بخواهم سؤال پيچش كنم و او برايم توضيح بدهد. اما همسرم در رفتنش آن قدر مطمئن بود كه چون ديد از هرمزگان اعزامش نمي‌كنند، اين در و آن در زد و از سيستان اعزام گرفت. ظاهراً چند نفر از دوستانش از آنجا تماس گرفته بودند كه نيروهاي داوطلب مردمي را از اينجا راحت‌تر مي‌برند و عبدالحميد هم با عنوان اينكه اهل سيستان است، چند روزي به آنجا رفت و اعزام گرفت. جالب است كه در مراسم تشييع پيكرش، يكي از فرماندهانش مي‌گفت زمان جنگ شناسنامه‌ها را دستكاري مي‌كردند و حالا محل سكونت را! من مطمئنم كه عبدالحميد اگر زبان توضيح انگيزه‌هايش را نداشت، توي دلش خيلي چيزها داشت.

مثلاً چه چيزهايي؟ سؤالمان را اين طور هم مي‌پرسم كه چه چيزي باعث شد آدم‌هايي مثل عبدالحميد از ميان چندين ميليون شيعه خود را به دفاع از حرم برسانند؟
من خودم هم به اينكه چرا او تصميم به رفتن گرفت فكر كرده‌ام. عبدالحميد به واقع عاشق اهل بيت بود. آن هم عشقي كه تنها در حرف نبود بلكه در مسيرش خطر مي‌كرد. در ايام محرم، تمام 10 روز خودش را به روستا مي‌رساند و در تمام مراسم فعالانه شركت مي‌كرد. پسرم محمد كه گاهي مداحي مي‌كند، مي‌گفت يكبار بين عزادارهاي سيدالشهدا(ع) آب پخش مي‌كردم كه بابا پارچ را از من گرفت و گفت: خودم آب پخش مي‌كنم تو برو به مداحي‌ات برس. عبدالحميد خادم هيئت‌هاي مذهبي بود و فقط براي عزاداري نمي‌رفت. سعي مي‌كرد از عزاداران آقا پذيرايي كند. گاهي فكر مي‌كنم امثال من فقط دم از دين و مذهب مي‌زنيم. عاشقان واقعي اهل بيت عبدالحميدها هستند. يك نكته‌اي كه در زندگي‌اش خيلي پررنگ بود اينكه او احترام خيلي زيادي به مادرش مي‌گذاشت. غير از خودش يك برادر و دو خواهر دارد. اما هر وقت مشكل يا بيماري‌اي براي مادرش پيش مي‌آمد، اين عبدالحميد بود كه جلوتر از ديگران به خدمت مادرش مي‌رفت. به نظرم دعاي خير او در سرنوشت زيباي عبدالحميد تأثيرگذار بود. فيلم زيارت همسرم و همرزمانش در حرم خانم رقيه(س) را كه مي‌ديديم، حال و هواي عبدالحميد واقعاً ديدني بود. طور خاصي منقلب شده بود. عاشق اهل بيت بود و در راه عشقش هم جان داد.

گفتيد كه ايشان اول به سيستان رفت و بعد اعزام گرفت. چه زماني رفت و كي به شهادت رسيد؟
 26 مهرماه 1394 كه مصادف با چهارم محرم بود، بدون اينكه بچه‌ها از رفتنش خبر داشته باشند، از من خداحافظي كرد و به سيستان رفت. از آنجا دوبار به من زنگ زد و بعد از چند روز كه توانسته بود اعزام بگيرد، به همراه همرزمانش به تهران رفته بودند. گويا 15 روز هم آنجا آموزش مي‌بينند. طي اين مدت هم چند بار با من تماس گرفت. در سوريه تنها دوبار و آن هم در حد يكي دو دقيقه توانستيم با هم تلفني حرف بزنيم. عبدالحميد خيلي در سوريه نماند و سوم آذرماه 94 به شهادت رسيد. پيكرش 14 آذر در بندر و حاجي آباد تشييع شد و پانزدهم در روستايمان سردر به خاك سپرده شد.

تيغ طعنه‌زنندگان به شما هم زخم زده است؟
من در يك شركت حسابدار بودم. بعد از مراسم همسرم كه به محل كار برگشتم، اولين حرف رئيسم اين بود كه شما چرا به محل كار برگشتيد، با پول‌هايي كه به شما مي‌دهند ديگر نيازي به كار نداريد. اين حرف خيلي ناراحتم كرد. طوري كه با عصبانيت گفتم خب شما هم برويد تا پول خوب گيرتان بيايد. متأسفانه يكسري از افراد بدون اينكه اطلاع درستي داشته باشند با اين طور حرف‌ها دل خانواده شهدا را مي‌سوزانند. در حالي كه ما نه پولي گرفته‌ايم و نه عبدالحميد براي اين چيزها رفته بود. متأسفانه طعنه‌هايي كه مي‌زنند روي فرزندانم اثر خيلي بدي گذاشته است. من ديگر محل كارم نمي‌روم چون مي‌خواهم بيشتر كنار بچه‌ها باشم. گاهي اقوام به آدم حرف‌هايي مي‌زنند كه باورپذير نيست. من يكبار به يكي از آشناها كه او هم دم از پول و اين چيزها مي‌زد گفتم: همه پول‌هاي دنيا براي شما، من فقط همسرم و پدر بچه‌هايم را مي‌خواهم نه چيز ديگري را.

فرزندانتان در نبود پدر چه مي‌كنند؟
چيزي كه دلم را مي‌سوزاند اين است كه هر دويشان گريه نمي‌كنند و دلتنگي را در خودشان مي‌ريزند. وقتي به زيارت حضرت زينب(س) و حضرت رقيه(س) رفتيم، دختر در حرم خانم رقيه ياد فيلم زيارت پدرش افتاده بود و طوري دلش شكست كه رنگ چهر‌‌ه‌اش كاملاً برگشت. عكس زيارت آن روزش را هركسي مي‌بيند مي‌گويد زهرا مريض شده بود. پسرم محمد هم با كمك بچه‌هاي سپاه به كلاس تيراندازي مي‌رود و مي‌گويد مي‌خواهم اسلحه پدرم روي زمين نماند. ما ديداري با حضرت آقا داشتيم. من در آنجا درباره كلاس‌هاي تيراندازي محمد گفتم و اينكه دوست دارد جاي پدرش را بگيرد. حضرت آقا هم از محمد پرسيد دوست داري تو هم بروي؟ ‌محمد گفت بله. حضرت آقا هم توصيه كردند كه شما درستان را خوب بخوانيد. الان جوان‌هايي مثل پدرت در آنجا حضور دارند و ان‌شاءالله تا شما بزرگ‌تر شوي اين جنگ هم تمام مي‌شود.

برچسب ها

این مطلب بدون برچسب می باشد.

پاسخ دادن