ایستگاه صلواتی:
دانلود صلواتی تقویم دیو.اری و پوستر شهدا

موقعیت شما : صفحه اصلی » دسته‌بندی نشده
  • شناسه : 65734
  • ۰۷ آذر ۱۳۹۶ - ۷:۱۲
  • 152 بازدید
  • ارسال توسط :
«لبیک یا زهرا(س)» آخرین ذکر شهید سخندان

«لبیک یا زهرا(س)» آخرین ذکر شهید سخندان

به گزارش پایگاه اطلاع رسانی شهدای مدافع حرم به نقل از شبکه اطلاع رسانی راه دانا؛ به نقل از صبح توس؛ عکس شهدای مدافع حرم را مرور می‌کنم که چشمانم بر روی عکس شهید جوانی خیره می‌ماند، لبخند عمیقی بر روی لبهایش نقش بسته و از ته دل می‌خندد، شاید هم دارد با صدای خنده […]

به گزارش پایگاه اطلاع رسانی شهدای مدافع حرم به نقل از شبکه اطلاع رسانی راه دانا؛ به نقل از صبح توس؛ عکس شهدای مدافع حرم را مرور می‌کنم که چشمانم بر روی عکس شهید جوانی خیره می‌ماند، لبخند عمیقی بر روی لبهایش نقش بسته و از ته دل می‌خندد، شاید هم دارد با صدای خنده هایش حمد و ثنای خدا را به جا می‌آورد؛ شهید محمد سخندان 23 ساله با لباس رزم ایستاده و می‌خندد، عکس است؛ اما صدای خنده هایش را می‌توان شنید.

 

جسم و جانم مشتاق می‌شود که بداند این شهید در زیر آوار توپ و تفنگ چه می‌بیند که اینگونه آرام و بی هیچ دغدغه‌ای می‌خندد؛ راهی خانه شهید می‌شوم، مقابل در منزل شهید می‎‌ایستم پسری با چهره ای کودکانه؛ اما با جبروتی مردانه در را برایم باز می‌کند، او خود را یاشار، برادر کوچک شهید معرفی کرده و مرا راهنمایی می‎‌کند.

وارد منزل می‌شوم، عکس شهید محمد سخندان در حالی که میان مناطق جنگی سوریه ایستاده، بر روی دیوار نصب است؛ سوالی مبهم ذهن مرا به خود مشغول کرده که او به دیوار و یا دیوار به او تکیه زده.

 

پدر و مادر شهید سخندان با خوشرویی به استقبالم می‌آیند؛ داغ فرزند سخت است و این را می توان از لباس مشکی تنشان فهمید.

 

مرا دعوت به نشستن می کنند، جایی نزدیک به عکسی دیگر از فرزند شهیدشان، محمد سخندان. به عکس خیره می‌شوم او انگار اما به پدر و مادری چشم دوخته است که او از فرش زمین به عرش الهی رسانده اند.

 

اسماعیل سخندان، پدر شهید، بی تاب گفتن است، این را می توان از حرکت های مکررش فهمید؛ هنوز سوالی نپرسیده ام که او سکوت را شکسته و می‌گوید: محمد با نام جهادی سید ذاکر حسینی 23 ساله بود که دعوت حق را لبیک گفت و به مرتبه رفیع شهادت نائل آمد.

 

پدر شهید سخندان خاطرات فرزند شهیدش را در ذهن خود مرور کرده و می‌گوید: محمد بسیج فعال بود و در حوزه مالک اشتر و حر فعالیت می‌‌کرد؛ اما به خاطر سابقه ایثارگری که داشتم از سربازی معاف شد.

 

او ادامه می‌دهد: محمد زمانی که خبر شهادت برادران شهید بختی را شنید خود را به آب و آتش زد تا به سوریه برود تا آنجا که برای پیوستن به تیپ فاطمیون و شرکت در نبرد حق و باطل به برخی از برادران افغانستانی پول می‌داد تا زبانشان را فرا بگیرد تا سرانجام تیرماه سال 94 به سوریه اعزام شد.

اسماعیل سخندان سکوت می‌کند و اشک گوشه چشمانش را می‌زادید؛ او سکوت می کند و سرش را به زیر می‌اندازد، نگاهش را از فرش گرفته و به من می‌دوزد سپس بیان می‌کند: محمد هفتم مهرماه 94 به سوریه اعزام شد و حدود یک ماه بعد، مورخ 15 آبان‌ماه خبر شهادتش را به ما دادند.

 

او که نحوه شهادت فرزند شهیدش را از هم رزمان او جویا شده بود اینگونه می‌گوید: قرار بود تپه ای به نام تک درخت(حومه حلب) که موقعیت استراتژیکی و تسلط خوبی به منطقه دارد را آزاد کنند، از میان رزمندگان هفت نفر داوطلب شده بودند.

 

به خاطر صاف بودن زمین منطقه به اجبار از درون مزرعه ذرت و از داخل زمین زراعی چغندر که پوشش گیاهی کمتری داشت عبور می‌کردند که همان لحظه تیربار دشمن آغاز شد و در پی آن یکی از نیروها مجروح گشت و سه نفر از همراهانش مجبور به بازگشت شدند.

 

سه نفره پیش می‌رفتند که ناگهان صدای یا زهرای محمد همراه با ناله شدیدی بلند شد؛ گلوله ای به شاهرگ مچ دست راستش و گلوله ای نیز وسط ساعد و روی رگ اصلی اصابت کرده بود، پس بر اثر خونریزی شدید برای شهادت لبیک گفت.

پدر شهید سخندان سرش را به زیر می‌اندازد، صدای هق هقش میان صحبت‌های دختر خردسالش «سودا» گم می‌شود، به پهنای صورت اشک می‌ریزد و فرزندانش دور او را می‌گیرند تا غمش فروکش کند؛ او با صدایی شکسته بیان می‌کند: محمد از همان دوران کودکی با خاطرات جنگ و شهدا زندگی کرد، با این وجود نقش دوستان خوبش را نمی توان در زندگی او نادیده انگاشت.

 

او اینها را می‌گوید و سکوت می‌کند؛ مریم سالخورده، مادرشهید محمد سخندان صحبت را ادامه می‌دهد تا پدر شهید خود را با خاطرات ریز و درشت فرزندشان آرام کند، او با افتخار از فرزندش یاد کرده و بیان می‌کند: محمد استاد کونگ فو و همزمان دانشجوی رشته مهندسی مکانیک در دانشگاه ابن سینا سبزوار نیز بود.

 

سالخورده اضافه می‌کند: محمد از 15 سالگی که به تکلیف رسید هیچ گاه نماز و روزه اش ترک نشد؛ او به نصب داربست مشغول بود با این وجود در هوای گرم تابستان هم روزه اش را باز نمی‌کرد، همچنین محمد به خانواده‌های فقیر و بی بضاعت کمک می‌کرد.

 

محمد سال 90 ازدواج کرد، او با برادر همسرش دوست بود و واسطه گری برادر، موجبات ازدواج آنها را فراهم آورد؛ اینها را مادر شهید سخندان می‌گوید و ادامه می‌دهد: همسر شهید سخندان برای اعزام او به سوریه رضایت داده بود با این وجود من و پدرش از این مسئله با خبر نبودیم تا یک روز پیش از اعزامش به سوریه.

ما ابتدا حرف های او را باور نمی‌کردیم؛ اما زمانی که جدیت او را دیدیم تلاش کردیم که او را از رفتن منصرف کنیم و به او می‌گفتیم هر زمان ایران جنگ شد آن وقت برود؛ اما او در پاسخ ما می‌گفت خط مقدم آنجاست، داعشی‌ها وحشی هستند پس باید به خاطر حضرت زینب(س) هم که شده بروم.

 

پدر سکوتش را می شکند و میان حرف‌های مادر شهید سخندان ابراز می‌کند: من هم رفتنش را باور نکرده بودم؛ این را می گوید و دوباره سرش را به زیر می‌اندازد، شاید دارد حسرت روزهایی را می خورد که محمدش کنارش بود، سکوت می کند، سرش را به زیر می اندازد؛ اما لابه لای سکوتش گاهی صدای هق هقش شنیده می شود.

 

سالخورده همسرش را دعوت به آرامش می‌کند؛ اما آن چنان غم فراق محمد بر پدر غالب است که هیچ متوجه نمی‌شود، مادر شهید سخندان کلاف صحبت ها را به دست گرفته و ادامه می دهد: محمد به شوهرخواهرش گفته بود که قصد دارد به سوریه برود و ممکن است دیگر بازنگردد و  شوهرخواهرش نیز به او گفته بود که حالا که به عنوان تیپ فاطمیون و با نام جهادی سید ذاکر حسینی به سوریه می‌رود ممکن است مفقود شود؛ اما محمد در پاسخ گفته بود به خاطر حضرت زینب(س) می‌رود و اگر صلاح باشد جنازه اش پیدا خواهد شد.

 

از مادر شهید سخندان علت انتخاب نام جهادی سید ذاکر حسینی را جویا می‌شوم و او در پاسخ تصریح می‌کند: محمد پیش از اعزامش به سوریه پرسیده بود که مظلوم ترین شهید در سوریه که بوده و همه سید ذاکر را معرفی کرده بودند از این رو این نام را برگزید؛ داعش نمی توانست سید ذاکر را بگیرد به همین خاطر او را با آتش محاصره کردند و سید ذاکر زنده زنده در آتش سوخت.

 

پدر خاطراتش را مرور کرده و می‌گوید: یکی از دوستانم در سپاه، پیکر محمد را شناسایی کرد که به همراه هفت نفر از شهدای تیپ فاطمیون وارد ایران شده و به معراج شهدای مشهد منتقل شده بودند، ابتدا به ما خبر مجروحیت محمد را داده و به ما می‌گویند که محمد در کماست؛ می خواستم به بیمارستان بروم که دامادم آمد و خبر شهادت را به ما داد.

 

اسماعیل سخندان که خود نیز در جنگ هشت ساله دفاع مقدس حضور داشته است، عنوان می‌کند: من در سن 13 سالگی به رزمندگان هشت سال دفاع مقدس پیوستم و زمانی که جنگ تحمیلی به پایان رسید 17 سالم تمام نشده بود با این وجود هیچ گونه تیر و ترکشی به من اصابت نکرد شاید به این دلیل که محمد پا به دنیا گذارد و آن دنیا شفیعم شود.

پدر با بغضی که بر صدایش غالب است ادامه می‌دهد: محمد با وجود اینکه ماموریتش تمام شده بود از بازگشت ممانعت می‌کرد و همواره اصرار داشت که در سوریه بماند.

 

محمد با شهیدان سنجرانی و عطایی هم رزم بود؛ این را پدر شهید گفته و اظهار می‌کند: لحظات آخر شهادت، محمد سرش را بر روی پای شهید سنجرانی گذاشته و لبیک یا زهرا(س) می‌گفت و شهید سنجرانی پیکر محمد را پس از شهادتش بر دوش انداخته و او را به عقب باز می‌گرداند که همان لحظه چند تیر به سمت شهید سنجرانی پرتاب می کنند و پیکر فرزندم برای آن شهید بزرگوار سپر می‌شود.

 

او به پهنای صورت اشک می‌ریزد، نگاهش را به زمین می دوزد و می‌گوید: محمد در بیمارستان حضرت زینب(س) به دنیا آمد، مادربزرگش که زینب نام داشت او را بزرگ کرد و در جوار حرم مطهر عمه سادات، حضرت زینب(س) به مقام رفیع شهادت نائل آمد.

 

پدر با سکوتی عمیق خود را تسکین داده و گفت: شهدای مدافع حرم چکیده جوانانی هستند که در زمان هشت سال دفاع مقدس فعالیت داشتند.

 

او که سال66 و در زمان هشت سال دفاع مقدس با رهبر معظم انقلاب دیدار داشته بزرگترین آرزویش را دیدار دوباره رهبری می‌داند و می‌گوید: همواره از خدا می خواهم که سر رهبرمان سلامت باشد و سایه شان بر سر نظام جمهوری اسلامی ایران و همه مسلمین جهان مستدام باشد.

 

او اینها را می‌گوید و من نیز در دلم، هزاران بار برای سلامتی رهبر معظم انقلاب آمین می‌گویم.

 

گزارش از سعیده حیه‌در

برچسب ها

این مطلب بدون برچسب می باشد.