صراط: تا کنون مدافعان حرم از سرزمین های مختلفی توانستند خود را به سوریه برسانند تا از اعتقاد و عشقی که سالها از آن دم زده بودند دفاع کنند. همه این مدت شهدا و مجروحان بسیاری تقدیم آستان مخدره حضرت حیدر(ع) شده اند که وارد زندگی هر کدام می شوی دنیایی دارند شنیدنی. اینکه در […]
صراط: تا کنون مدافعان حرم از سرزمین های مختلفی توانستند خود را به سوریه برسانند تا از اعتقاد و عشقی که سالها از آن دم زده بودند دفاع کنند. همه این مدت شهدا و مجروحان بسیاری تقدیم آستان مخدره حضرت حیدر(ع) شده اند که وارد زندگی هر کدام می شوی دنیایی دارند شنیدنی. اینکه در این عصر آخر زمانی که هزاران هزار رنگ و تعلق دامنت را محکم میچسبد آنها چگونه بند از بند باز کردند و قدم در راهی گذاشتند که معلوم نیست چه خواهد شد. شقی ترین مخلوقان خدا که فرزندان شیطانند آنقدر کینه در دل دارند که اگر یکی از این جوانان به دستشان بیفتد این انگیزه را دارند که با دندانشان بدن اینها را تکه تکه کنند و در این راه راسخ و معتقد هستند.
به گزارش پایگاه اطلاع رسانی شهدای مدافع حرم به نقل از فارس، اما با این حال مجاهدان راه خدا آگاهانه قدم در این معرکه گذاشتند. آنچه در ادامه این نوشتار خواهید خواند ماجرای خواندنی یک جوان افغانستانی است که طی یک اتفاق عجیب به دست تکفیری ها اسیر شد و سرانجام منحصر به فردی بین همه مدافعان حرم پیدا کرد. علی جعفری ماجرای رفتن به سوریه و اتفاقاتی که آنجا برایش رخ داد را برایمان بازگو کرد اگر چه هنوز بیان آن وقایع بعد از مدت ها او را عذاب میدهد. سید علی ساکن قم است و بسیاری از اعضای خانواده و اقوامش در سوریه میجنگند اما او دیگر نمی تواند به آنجا برود. ماجرای خواندنی زندگی سید علی جعفری در دو بخش منتشر شده است بخش اول به ماجرای حضور او در سوریه پرداخته و در ادامه بخش دوم و پایانی را خواهید خواند که چگونه توانست از اسارت فرار کند.
علی جعفری اسیر فاطمیون که فرار کرد(سمت راست تصویر، نشسته)
*و من اسیر شدم…
درگیری بهشدت زیاد شده بود و ساعت حدوداً 6 غروب بود. ما 4 نفر بیسیم نداشتیم، یکی پیکا میزد، یکی آرپیجی میزد، دو نفرمان هم کلاش داشتیم. من کمی جلوتر رفتم. تکفیریها را از دور دیدم، اما لباسهایشان شبیه لباسهای سربازان سوری بود و فکر میکردم از بچههای خودمان هستند. آنها از زمانی که من به سمتشان راه افتاده بودم، با دوربین دید در شب مرا دیده بودند. دو گودال بود که قبلاً دست ما بود، اما من نمیدانستم که تکفیریها آن را از ما پس گرفتهاند. تعدادی از آنها در گودالها قایم شده بودند، تعدادی دیگر هم با لباسهایی شبیه ما ایستاده بودند. همین که وارد جمعشان شدم، یکی با اسلحه محکم به سرم کوبید، افتادم. آنها همه عربی صحبت میکردند و من فکر میکردم از بچههای حزبالله هستند. همین که اسلحه را بر سرم کوبیدند، افتادم و یکی دیگر همان موقع چاقویی درآورد، فریاد میزد: جیشالسوری!، فکر میکردم آنها از بچههای جیشالسوری هستند که اشتباهی من را دستگیر کردند. با صدای بلند میگفتم لبیک یا زینب(س)، انا فاطمیون. یکیشان پرسید فاطمی!؟ آنجا بود که کاملاً مطمئن شدند، من فاطمیون هستم. یکی چاقو درآورد که سرم را ببرد، فرماندهشان فریاد زد نه! نه! این اسیر را من گرفتم و حق ندارید دست به او بزنید، مال خودم است. به من دستبند زدند و روی زمین افتاده بودم و پای یکی از آنها روی سرم بود. یکی آمد با پیراهن و شلوار افغانی، هیکلی و سیاه، صورتش را با دستمالی بسته بود. در حالی که به شدت می لرزیدم توی دلم گفتم: خدایا! من اسیر شدم…
*به مرگ فکر نمیکردم
با خودم زمزمه کردم که جداً اسیر شدم. نمیدانم چرا آن لحظه اصلاً به مرگ فکر نمیکردم و با خودم میگفتم چطور ممکن است جیش مرا اشتباه گرفته باشد؟ چرا مرا میزنند؟ همچنان مبهوت بودم و نمیخواستم اسارتم را قبول کنم. میگفتم اینها حضرت زینب(س) را میشناسند، برای همین بلند فریاد میزدم لبیک یا زینب، اما همینطور که از پیشانیام خون میآمد، مرا دستبسته بردند. پیشانیام تقریباً ترکیده بود و خون شدید میآمد. دوباره با لگد و مشت ریختند سرم، آن مرد قوی هیکل افغانستانی یک گونی به سرم کشید. حالا دیگر به خودم گفتم اینها مرا میکشند، یا ابوالفضل! یا حضرت زینب! خودتان کمک کنید. اینها سر مرا میبرند. خیلی ترسیده بودم. از ترس داشتم سکته میکردم. وقتی گونی را به سرم کشید، مرا روی کولش انداخت و برد. 300 متری فاصله بود، بردند دم خاکریز و گونی را از سرم برداشتند.
*مثل جن!
دیدم 60-50 نفر آدم دیگر آنجا هستند. ریشها و موهای همه بلند بود، مثل جن! سرشان را که تکان میدادند میترسیدم. یکییکی میآمدند با من عکس میگرفتند، چند دقیقهای میزدند و میرفتند نفر بعد میآمد. تا خاکریز آخر آنجور که حساب کردم، حدود 9 خاکریز مرا عقب بردند. کنار هر خاکریز خانههایی بود و در آن افرادی بودند، تا مرا میدیدند فریاد میزدند جیش! و با هلهله و شادی میگفتند، اسیر ایرانی! چون هرچه با من صحبت میکردند، متوجه نمیشدم. میپرسید: و أین؟ جواب میدادم، مِن ایران! بعد دستشان را به سمت گردنشان تکان میدادند و میگفتند سکین!، یعنی با چاقو میکشیمت.
در پاهایم هیچ رمقی نبود. آنها تقریباً من را میکشیدند، دو نفر بغلهایم را گرفته بودند، یکی هم از پشت لگد میزد تا راه بروم. گاهاً هم با مشت به سرم میکوبیدند. وقتی رسیدیم به مقر پشتیبانی، از لای درختان مرا بردند داخل خانه. انداختنم روی تشکی، دست و پایم را بستند. خون همچنان از سرم جاری بود. تعداد بسیار زیادی ریختند دورم. یکیشان پوتینهایم را دید و گفت بهبه! چه کفشهایی، البته اینها را به زبان عربی میگفت. کفشهایم را درآورد و برد. دیگری جورابهایم را درآورد و یکییکی چیزهایی را که همرام بود میبردند. من کماکان مبهوت نگاه میکردم.
*از زدن کمترین مضایقهای نمیکردند
داخل جیبم مسکن سردرد بود، خیلی پیش میآمد که در خط بچهها سردرد میگرفتند، این قرصها را درآوردند و فریاد زدند حرام! حرام! اینها ترامادول است. بهشان میگفتم این ترامادول نیست، ژلوفن است و چرکخشککن، اما آنها میگفتند تو کافری و من را میزدند، باز میگفتند اینها همه مخدرات است.
از زدن کمترین مضایقهای نمیکردند. سیگار و فندکم را هم برداشتند، باز مجدداً پرسید دخان!؟ گفتم بله، فریاد زد حرام! عربی در حد چند کلمه مدتی که در بهداری بودم، یاد گرفتم و برخی از حرفهایشان را میفهمیدم. «ابوحسن قفس» همان کسی که مرا اسیر گرفته بود، همه جا دنبالم میآمد. او سوری بود و آنجا من را به دو نفر تحویل داد و گفت ببریدش مقر تا من خودم بیایم. مرا داخل اتاقی بردند، دواگلی آوردند و سرم را سرسری باندپیچی کردند. همش به خودم میگفتم اینها الان من را میبرند و سرم را میبُرند. ترس وجودم را احاطه کرده بود. دوباره بردنم بیرون، حدود 500 نفر بودند، وضع عجیبی بود. جبههالشام، جبههالنصره، جیشالحر، العمری، داعش و گروههای دیگر هرکدام تعدادی از نیروهایشان بودند. هر کدامشان مرا میکشیدند و میگفتند او را به ما بدهید. من هم میان آنها دستبند به دستم فشار عجیبی میآورد. میان همه گروههای تکفیری جبههالنصره از همه خشنتر هستند. هر کسی مرا به یک سمتی میکشید. ترسیده بودم و با خودم میگفتم بالاخره یکیشان مرا میبرد و میکشد.
*مرا مثل یک گونی از ماشین پرت کردند
سوار ماشینم میکردند، گروهی دیگر مرا پیاده میکردند. سوار ماشین خودشان میکردند، اما باز گروهی دیگر مرا پیاده میکردند و با خود میبردند. وضع عجیبی بود. ابوحسن آمد، گفت این اسیر را من گرفتم و خودم او را میبرم، ابوحسن فرماندهی بود که تقریباً آنجا همه از او حساب میبردند. دیگر کسی حرفی نزد. مرا عقب تویوتایش انداخت، خواباند، خودشان هم نشستند. پاهایشان روی سینه من بود و 2 اسلحه روی سرم. رفتیم جلوتر، پلیس راه بود. آنجا را هم رد کردیم و حس کردم داخل شهر شدیم. جلوی خانهای نگه داشتند و مرا مثل یک گونی از ماشین پرت کردند پایین. بعد دو دستم را گرفتند و کشیدند داخل یک زیرزمین. بیمارستانشان بود. حالا علاوه بر سرم از دهان و بینیام هم خون میآمد. دوباره یک درمان سرپایی کردند و چند دقیقه دیگر بردند. چیزی که بیشتر از کشته شدن مرا میترساند، شماره تلفنهایی بود که همراه داشتم. تلفن اقوام و پدر و مادر و بچهها در آن بود. فکرم درگیر بود و میترسیدم مثلاً با پدر و مادرم تماس بگیرند و با دروغ آنها را بکشند آنجا و بلایی سرشان بیاورند. حالا دیگر مجدداً مرگ را فراموش کرده بودم. یکی از آنها شمارهها را درآورد، بعلاوه حدود 200 دلار که همراهم بود. پولها را گذاشت داخل جیبش، اما دفترچه را نگاهی انداخت و ریز ریز کرد و انداخت داخل سطل زباله. لای پولهایم چند 5 تومنی و 10 تومنی بود. با دیدن عکس امام روی این پولها، مرا شدیدتر زدند و داد میزدند أنت شیعه، من ایران. (تو شیعه و از ایران هستی!)
*سعی میکردند هیچکدامشان از عکس گرفتن جا نمانند
اوضاع برایم بدتر شد، با دیدن پولها ولم نمیکردند، یکیشان زیر چک و لگد مرا کشید و پرتم کرد داخل صندوق عقب ماشینش. حدود 10 دقیقه بعد وارد مکان دیگری شدیم. از داخل صندوق عقب بیرون آوردند و کنار تیر برقی نگهم داشتند و گفتند سرت را بنداز پایین. با چفیهای چشمهایم را بستند و مرا بردند داخل. آنجا اتاق فرماندههان بود. حس کردم7-8 نفر آنجا حضور دارند. آنجا هم بدون هیچ حرفی، همهشان ریختند سرم و مرا زدند. جز لباس زیرم دیگر چیزی تنم نبود. چیزی مثل لوله آب اما پلاستیکی به بدنم میزدند، 15دقیقه بیوقفه. دیگر جانی در بدنم نبود.
داخل اتاقی مرا انداختند و چشمانم را باز کردند. دیدم 5-6 نفر کنارم عکس میگیرند و مسخرهبازی درمیآورند. بعد از چند دقیقه سرگروهانها آمدند، پیکر بیجان و زخمیام برایشان جذابیت داشت و سعی میکردند هیچکدامشان از عکس گرفتن جا نمانند. فیلم هم میگرفتند. یک نفر نبود که در این مدت مرا ببیند و کتک نزند. ساعت 3 نیمهشب بود، داخل اتاقی که کَفَش سیمان بود، انداختند آنهم در زمستان و هوای بسیار سرد با بدن عریان. هوای سوریه شبهای بسیار سردی دارد و روزهای گرم. حالم به گونهای بود که تمام بدنم درد میکرد، نه میتوانستم بنشینم نه بایستم. دیگر به فکر خونریزی سر و صورتم نبودم. داشتم یخ میزدم. تا حدود ساعت 10 صبح آنجا بودم، یک دست لباس دادند پوشیدم.
سپس بردند پیش کسی که از من سوال میپرسید، مجدداً پرسید از کجا هستی؟ گفتم: ایران. گفت برای چه به اینجا آمدی؟ اینجایش را متوجه نشدم منظورش چیست. شکسته بسته گفتم من عربی متوجه نمیشوم. با سیلی محکم به صورتم میزد و میگفت: «کذاب، خودت را به آن راه زدهای؟ تو سوری هستی و عربی بلدی.» وقتی جواب سوالی را متوجه نمیشدم، سکوت میکردم، او هم مرا میزد. ساعت 12 ظهر غذایی برایم آوردند که ظاهراً گوشت بود، اما همه گوشتها را خورده بودند و استخوانش را با چند هویج جلویم انداختند. فریاد زد بخور!
*حضرت زینب دیگر کیست؟
شب شد دیدم مجدداً از اتاق مرا بردند. ابوحسن آمد. ابوحسن تنها یکبار همان موقع که مرا در منطقه دید، یک سیلی زد و دیگر کتک نزد. به نظرم آدم بدی نبود. البته آدم خوب در میانشان نبود، اما بین بقیه این آدم بهتری بود. ابوحسن اسمم را پرسید گفتم عماد هستم. یعنی فکر میکردم آنها حتماً با حضرت علی(ع) دشمن هستند، برای همین گفتم اسمم عماد است. این اسم ناگهان به زبانم آمد.
ابو حسن پرسید عماد گرسنه هستی؟
گفتم: بله.
پولی داد به یکی از کسانی که آنجا بود گفت برو برایش فلافل بخر. فلافل را خوردم و یک سیگار داد تا بکشم. یک چای هم آورد. با خودم گفتم خدا را شکر انگار خوب شدند، اما نگو میخواستند از من اطلاعات بگیرند. یک مترجم آمد و فارسی به من میگفت همه چیز را بگو، آن مترجم فارسی را بسیار سلیس و بدون لهجه صحبت میکرد. ابوحسن پرسید بدنت درد میکند؟
گفتم: بله.
مسکن آورد تا بخورم. به خودم گفتم نه به آن روزهای اول، نه الان.
دفتر و خودکاری آوردند و گفت حالا دیگر حرف بزن. یک لوله هم کنارش گذاشت. یکی از شیخهایشان هم آمد آنجا نشست، آن کسی که فارسی صحبت میکرد، بسیار مرا متعجب کرد. فکر میکردم حتماً ایرانی است. به من گفت اینها با تو کاری ندارند، تو فقط حرف بزن. سوالهایی از این دست که مقرتان کجا بود و خانهتان کجاست. یک سوال را درست پاسخ ندادم. مثلاً اگر مقرمان «کفرین» بود، میگفتم «درعا» هستم یا اگر مکان درست میگفتم، با یک کیلومتر جابجایی اعلام میکردم.
پرسید برای چه به سوریه آمدی؟ اصلیتت کجایی است؟
گفتم: من افغانستانی هستم اما مقیم ایرانم و به خاطر حضرت زینب(س) آمدم.
گفت: حضرت زینب! حضرت زینب دیگر کیست؟
گفتم: حضرت زینب همان کسی است که در دمشق او را به خاک سپردند.
به من خندید و گفت: شما عقل ندارید. مثل هندیها میچسبید به یک مجسمه و آن را عبادت میکنید.
سوال میکرد و مسخره میکرد. فیلم هم میگرفتند. دوباره مرا در اتاق بغلی انداختند. شب پنجم من را سوار ماشین کردند که مثل قبل بود. دو نفر هم کنارم نشستند بعلاوه ابوحسن رفتیم داخل یک ساختمان سه طبقه.
کسی از دل من خبر نداشت. آن مدت روزی صد بار میمردم و زنده میشدم. میگفتم خدایا حداقل مرا خلاص کن. به جز شکنجه تحقیرهایشان هم مرا آزار میداد. مقدسات مرا مسخره میکردند.
این مطلب بدون برچسب می باشد.
تمامی حقوق این سایت مربوط به تیم نجف آبادنیوز است.
طراحی سایت : نجف آبانیوز