ایستگاه صلواتی:
دانلود صلواتی تقویم دیو.اری و پوستر شهدا

موقعیت شما : صفحه اصلی » دسته‌بندی نشده
  • شناسه : 7013
  • ۲۰ تیر ۱۳۹۵ - ۱۰:۵۷
  • 121 بازدید
  • ارسال توسط :
بعضی‌ها میگویند اینها بخاطر پول رفتند ای کاش شوهرم بود، توی یک چادر باهم زندگی می‌کردیم / از شهادتش خوشحالم ولی من ماندم و بچه‌ها و مستاجری

بعضی‌ها میگویند اینها بخاطر پول رفتند ای کاش شوهرم بود، توی یک چادر باهم زندگی می‌کردیم / از شهادتش خوشحالم ولی من ماندم و بچه‌ها و مستاجری

به گزارش شهدای مدافع حرم به نقل از شبکه اطلاع رسانی راه دانا؛ به نقل از پایگاه خبری تحلیلی ماسال، مینا نادعلی زاده همسر ماسالی شهید مدافع محمدرضا هزاره پس از اکران فیلم داستانی هنگامه با موضوع مدافعان حرم در گفتگو با خبرنگار ماسال نیوز به بیان خاطراتی از همسر شهیدش پرداخت؛ فیلم هنگامه را […]

به گزارش شهدای مدافع حرم به نقل از شبکه اطلاع رسانی راه دانا؛ به نقل از پایگاه خبری تحلیلی ماسال، مینا نادعلی زاده همسر ماسالی شهید مدافع محمدرضا هزاره پس از اکران فیلم داستانی هنگامه با موضوع مدافعان حرم در گفتگو با خبرنگار ماسال نیوز به بیان خاطراتی از همسر شهیدش پرداخت؛

فیلم هنگامه را که نگاه می‌کردم ،خاطراتم زنده شد. وقتی آقای من هم داشت می‌رفت همچین حسی داشتم. من به رضا می‌گفتم نرو، حدود یک سالی بود که دوست داشت برود. اوایل می‌گفت که قبول نمی‌روم، چون تو راضی نیستی نمی‌روم.

می‌گفت که تا دم در مکان ثبت نام و اعزام رفتم اما برگشتم، چون یاد تو می‌افتادم که گریه می‌کردی و می‌گفتی نرو.

من حتی به خانوده‌اش هم زنگ زدم و گفتم که رضا می‌خواهد برود بچه هایش را هم ببرد، من نمی‌توانم تنهایی دو تا بچه را بزرگ کنم. بعد که برگشت گفت من نرفتم، دیگر زنگ نزن به خانواده‌ام.

مدتی  گذشت و من یک سفر آمدم ماسال خانه‌ی مادرم و بعد برگشتم، دیدم در حال نوشتن چیزی است، گفتم داری چکار می‌کنی رضا؟ گفت دارم وصیت‌نامه می‌نویسم. بهش خندیدم، گفتم چکار می‌کنی؟  چندبار گفتی می‌روم و نرفتی این بار هم مثل باقی دفعه‌ها. گفت این بار با دفعه‌های دیگر فرق می‌کند، من همه‌ی کارهایم را انجام دادم. گفتم : خب من که امضا نمی‌کنم که بروی، آن هم فقط به خاطر پسرکوچکمان. پسرمان نمیتواند دوری تو را تحمل کند. گفت زود بر می‌گردم. گفت که از طرف تو امضا جعلی دادم!  نمیتوانم بمانم …

روزی که ‌رفت صبح زود بلند شد، سر پسرها را بوسید، پتو کشید رویشان. گفت جان تو و جان بچه ها. زود برمی‌گردم. قرار رفتنش سه ماهه بود، اما به من گفت دوماهه است که رضایت بدهم. دیگر نشد که ما با هم خداحافظی کنیم، من هم بلند شدم دیدم که نیست، تازه باورم شد که دیگر رفته است.

دم در پادگان بهم زنگ زد، گفت دیگر دارم میروم داخل پادگان. بهش گفتم کاش برگردی و بیایی، اما گفت که نه قسمت این است که بروم.

وقتی رفت تازه احساس تنهایی کردم و واقعا باورم شد که رفته است.

بیست روز بعد برایمان زنگ زد، گفت جایم خیلی خوب است و نگرانم نباشید، میایم و سختی هایی که کشیده اید را  جبران می‌کنم. گفتم طاها خیلی گریه می کند، گفت تو را بخدا اگر اذیتت کردند نزنشان، مواظبشان باش…

مدتی گذشت و ما هر روز چشم به راهش بودیم. من و بچه ها. کم کم داشتیم به دوریش عادت می‌کردیم. آخرین بار که زنگ زد، عید بود، گفت ببخشید شب عید پیشتان نیستم، گفتم عیبی ندارد خودت سالم برگردی، ما خودت را می خواهیم، بچه‌ها واقعا بهت نیاز دارند.

ده روز بعد زنگ زد، گفت جایمان خیلی بد شده است، آنقدر بد که نمی‌شود نفس کشید، فکر نکنم دیگر برگردم، حلالم کن اگر دیگر ندیدمت، خیلی دوستتان دارم…

گفتم نه، تو را به خدا اینطور نگو.  فقط برگرد.

اینها را که گفت باز باور نکردم. یک شب آمد به خوابم، دیدم سرتا پا مشکی پوشیده است و من را نگاه نمی کند، گفتم رضا چرا نگاهم نمی‌کنی؟ گفت اگر نگاهت کنم ناراحت می‌شوی، آمدم خداحافظی کنم باهات. بعد گفت جان تو و جان بچه هایم.

بعد هم  یکهو غیب شد.

صبح زنگ زدم به مادرم. گفتم به خدا رضا یک چیزی‌اش شده است.

یک ماه گذشت، خبری از رضا نشد. یک روز زنگ زدند به ما و گفتند رضا مجروح شده است.

گفتم خدایا شکر، اگه فلج هم شده باشد عیبی ندارد، فقط زنده باشد. اما مدتی بعد یک نفر زنگ زد خانه‌مان و گفت شوهرت مرده، بهش گفتم دروغ می‌گویی، شوهرم زنده است.

مدتی بعد زنگ زدند گفتند فردا آماده شو می‌آییم دنبالت که ببریمت پیش شوهرت.

خوشحال شدم. صبح بلند شدم و آماده شدم، پسر دایی شوهرم آمد دنبالمان. لباس سیاه تنش نبود، گفتم خدا را شکر، زنده است که لباس مشکی نپوشیده است. بعد داشتیم می‌رفتیم گفتم چرا می رویم خانه بابای رضا؟ بریم بیمارستان. گفت آنها هم با ما می آیند. وقتی رسیدیم دم در دیدیم همه سیاه پوشیدند. دیگر مطمئن شدم که رضا شهید شده است…

یک ماه بود که شهید شده بود ولی هنوزم جسدش را بر نگردانده بودند، توی بیمارستان نگهش داشتند. شب آوردندش توی زیارتگاه، پسر کوچکم آمد نزدیک تابوت. بدون اینکه کسی بهش گفته باشد فهمید بابا اوست. چقدر جیغ زد؛ بابا بابا. بعد که رفتیم خانه، پسر بزرگم بهم گفت: مامان ، بابا که تو جعبه بود بهم گفت تو فردا نیا پیشم ، تو میترسی.

پسر کوچکم هنوز هم شب ها وقتی گریه می کنم میگوید گریه نکن مامان، بابا برمی‌گرده…

بعضی‌ها میگویند اینها بخاطر پول رفتند. به خدا من میگم ای کاش شوهرم بود، توی یک چادر باهاش زندگی می‌کردم فقط. همه چیز پول نیست که. اما خب آقایم عشق رفتن داشت…

تک پسر بود اما خانوده اش اجازه دادند برود. خیلی هم به رضا  افتخار می کنند. میگویند سربلند شدیم در ایران. من هم به خدا از شهادتش خوشحالم ولی خب، من ماندم و دوتا پسرم و مستاجری. مردم حالا فکر میکنند چه خبر هست. به خدا خودم مانده ام و دوتا پسرم…

***

گفتنی است محمدرضا هزاره متولد ششم آذرماه سال ۱۳۵۲ ولایت بامیان کشور افغانستان بود که در هفت سالگی به همراه خانواده به ایران مهاجرت کردند. شهید هزاره از سال ۱۳۹۴ از طریق تیپ فاطمیون برای دفاع از حرم اهل بیت عصمت و طهارت(ع) عازم سوریه شده بود و ۲۷ فروردین ماه امسال در نبرد با تروریست های تکفیری-صهیونیستی در منطقه‌ی عملیاتی حلب العین سوریه به شهادت رسید. پیکر مطهر این شهید مدافع حرم ۳۰ اردیبهشت ماه بر دوش مردم شهیدپرور شهریار تشییع و سپس در بقعه‌ی باباسلمان این شهرستان تدفین شد. همسر شهید هزاره اهل روستای میله سرای ماسال است و هم اینک در همین روستا سکونت دارد.

برچسب ها

این مطلب بدون برچسب می باشد.

پاسخ دادن