ایستگاه صلواتی:
دانلود صلواتی تقویم دیو.اری و پوستر شهدا

موقعیت شما : صفحه اصلی » دسته‌بندی نشده
  • شناسه : 7335
  • ۲۷ تیر ۱۳۹۵ - ۶:۱۳
  • 124 بازدید
  • ارسال توسط :
دوست داشت شهيد گمنام باشد

دوست داشت شهيد گمنام باشد

به گزارش شهدای مدافع حرم به نقل از مشرق، نام فاميل او ما را به ياد برير بن خضير يكي از ياران اباعبدالله الحسين(ع) در كربلا مي‌اندازد كه تا پاي جان بر سر عهدش با جانان ماند و كربلايي شد. روزنامه جوان نوشت: شهيد مدافع حرم عليرضا بريري را از زبان همسرش كوثر پوررمضان بيشتر خواهيم […]

به گزارش شهدای مدافع حرم به نقل از مشرق، نام فاميل او ما را به ياد برير بن خضير يكي از ياران اباعبدالله الحسين(ع) در كربلا مي‌اندازد كه تا پاي جان بر سر عهدش با جانان ماند و كربلايي شد. روزنامه جوان نوشت: شهيد مدافع حرم عليرضا بريري را از زبان همسرش كوثر پوررمضان بيشتر خواهيم شناخت.  دوست داشت شهيد گمنام باشد 
فصل آشنايي‌تان با شهيد بريري از كجا رقم خورد؟
من و عليرضا هر دو بچه يك محل بوديم؛ «سادات محله» كه يكي از محله‌هاي قديمي بابلسر است. عليرضا متولد 30/1/66 بود. شناخت زيادي نسبت به هم نداشتيم اما با ايشان از طرف يكي از دوستانشان كه هم‌محلي ما بود به هم معرفي شديم. از آنجايي كه پدر ايشان و پدر من با هم همكار بودند، مراحل آشنايي و خواستگاري به فاصله حدود دو ماه برگزار شد. زمان آشنايي من و عليرضا ايشان دانشجوي دانشكده افسري بود و مهم‌ترين حرفش اين بود كه شغلش پر از مشغله و بسيار پرمخاطره است و سختي‌هاي زيادي در زندگي آينده خواهيم داشت. او از سختي و نبودن‌هايش در زندگي برايم گفت. البته از آنجايي كه پدر من هم نظامي بودند تقريباً به اين سختي‌ها واقف بودم. عليرضا در همان صحبت‌هاي ابتدايي از قناعت برايم گفت و اينكه بايد قناعت را در زندگي‌مان همواره مد نظر داشته باشيم. ما در تاريخ 10 فروردين ماه سال 1387 عقد كرديم. آن زمان 19 سال داشتم. در دوران عقد خيلي كم حضور داشت، اما وقتي كه بود در واقع نبودنش را جبران مي‌كرد.  خانواده شما چقدر با مفهوم جهاد و شهادت آشنا بود؟
 عليرضا ارادتي خاص به شهدا داشت. همواره به شهدا و سعادتشان غبطه مي‌خورد. علاقه زيادي به شهداي غرب كشور داشت. هميشه هم مي‌گفت شهداي جنگ كه در مناطق غرب به شهادت رسيدند مظلوم‌ترين شهداي ما بودند. از همان ابتدا حرف از شهادت در خانواده ما بود. هميشه وقتي به مزار عمويشان مي‌رفت مي‌گفت فكر كن عكس من را روزي بر سنگ مزار حك كنند و بنويسند شهيد عليرضا بريري. وقتي اين صحبت‌ها را مي‌كرد بسيار شاد و خوشحال بود. همواره مي‌گفت دعا كن كه من به آرزوي خود كه شهادت است برسم. من هم مي‌گفتم دعا مي‌كنم هميشه باشي و در راه اسلام و امام زمان(عج)‌ و براي رهبر و مملكت سربازي كني و از خاكمان دفاع كنيم. مي‌گفت اين خوب است، اما دعا كن به آرزويم  برسم.  پدر من و پدر عليرضا هر دو از رزمندگان و از جانبازان دفاع مقدس هستند. عمو و دايي عليرضا از شهداي دوران دفاع مقدس هستند. شهيد عليرضا بريري عموي عليرضا است كه نام عليرضا هم به ياد اين شهيد بزرگوار از ايشان گرفته شد. عموي خودم هم شهيد است و يكي از سرداران شهيد بابلسر. در جنگ در زندگي هردوي ما بود. هر دو بچه جنگ بوديم و بعد از آن به خاطر شغل پدرهايمان كه هر دو پاسدار بودند، بعد از جنگ باز هم زندگي‌مان يك سرش به جنگ مي‌رسيد.  از شهيد فرزندي هم داريد؟
من و شهيد هشت سال با هم زندگي كرديم و خداوند بعد از شش سال به ما فرزندي عطا كرد به نام محمدامين؛ پسرمان متولد 25 فروردين ماه 1393 است كه بيش از دو سال دارد. محمدامين الان خيلي دلتنگ پدرش مي‌شود. اين روزها تازه به حرف آمده و شيرين‌زباني مي‌كند. اما حيف كه پدرش نيست تا من ذوق و خوشحالي اين لحظه‌ها را در صورت هر دويشان ببينم. اين روزها كه محمدامين را مي‌بينم متوجه شباهت زياد او با پدرش مي‌شوم.  به نظر شما چه شاخصه‌هاي اخلاقي در وجود همسرتان ايشان را به سوي شهادت كشاند؟
در مورد ويژگي‌هاي اخلاقي بايد به شجاعت، تقوا و توجه خاص ايشان به رزق حلال اشاره كنم؛ همواره مي‌گفت كه اين رزق روي محمد‌امين تأثير مي‌گذارد و بسيار روي اين موضوع حساس بود. مهم‌تر از همه فوق‌العاده شوخ‌طبع بود.  از چه زماني حرف اعزامشان پيش آمد؟
اولين باري كه حرف از رفتن و مدافع حرم شدن به ميان آمد زماني بود كه بعد از 9 ماه اسمش براي اعزام در آمده بود. عليرضا 9 ماه قبل براي رفتن به سوريه ثبت‌نام كرده بود و كاملاً داوطلبانه براي دفاع از حرم رفت. بعضي از مردم مي‌پرسند همسرت را به اجبار بردند؟ مي‌گويم نه. كاملاً داوطلبانه و با خواست عميق قلبي رفت. وقتي به من گفت مي‌خواهم بروم سوريه، واقعاً شوكه شدم چون اصلاً حرفي از اسم‌نويسي‌شان به من نزده بود. به من گفت: يعني ناراضي هستي؟ گفتم ناراضي نيستم اما. . . قبل از تمام شدن حرفم به من گفت: فكر كن اينجا صحراي كربلا است. امروز روز عاشورا و آقا امام حسين(ع) هل من ناصر سر داده و تو مي‌خواهي جلوي من را بگيري؟ راستش ديگر حرفي براي گفتن نداشتم. همين براي مجاب شدن صد در صدم كافي بود و خوشحالم و خدا را شكر مي‌كنم از اينكه مانع رفتنش نشدم. سه روز بعد يعني دقيقاً 20 آبان ماه 94 عازم سوريه شد. مرتبه اول 49 روز طول كشيد و ايشان در 9 دي ماه 94 برگشت، وقتي برگشت كاملاً حالش منقلب بود. مي‌گفت شايد باور نكني اما من معني «شهدا شرمنده‌ايم» را با تمام وجود حس كردم. از اينكه موقع برگشت همسنگرانش شهيد شده بودند و ايشان سالم مانده بود، واقعاً احساس شرمساري مي‌كرد.  فوق‌العاده ناراحت بود وقتي براي مدافعان حرم كاروان استقبال گذاشته بودند. ايشان همان ابتداي ورودي شهر پياده شد و خودشان با تاكسي آمد خانه. بعد از بازگشت از سوريه واقعاً بي‌تاب بود و همه‌اش در فكر فرو مي‌رفت و مي‌گفت: كوثر دلم آشوب است. دعا كن بروم. دعا كن به آرزويم برسم. عليرضاي من، عاشق دريا بود و مثل هميشه كه دلش مي‌گرفت، رفت روي اسكله سنگي تا كمي آرام بگيرد.   از آخرين لحظات وداع و لحظات جدايي‌تان برايمان بگوييد.
دفعه دوم حدود ساعت 10 شب به عليرضا زنگ زدند و گفتند كه بايد ساعت سه صبح بروند. ايشان هم چون محل كارشان ساري بود، براي آماده شدن وقت زيادي نداشتند. همان روز رفته بوديم بيرون براي تهيه لوازم مورد استفاده‌شان. وقتي اذان شد، سريع از ماشين پياده شد تا برود مسجد نماز بخواند (عليرضا اكثراً دائم‌الوضو بود). همان موقع محمدامين را در بغلم فشار دادم و گفتم محمدامين، بابايي اين دفعه ديگر برنمي‌گردد. با تمام وجود حسش كردم.
 وقت رفتن ما را به خانه مادرم برد و گفت: مامان بيا اين دخترت با يك دانه اضافه، امانت بود دستم مواظب امانتم باشيد هواي كوثر را داشته باشيد، بي‌قراري نكند، خيلي مراقب محمدامينم باشيد. خوب تربيتش كنيد تا همواره باولايت باشد، آخرين باري هم كه زنگ زد سه روز قبل از شهادتش بود. راستش همه‌اش به عليرضا مي‌گفتم خيلي مراقب خودت باش يعني شايد تا پايان تماسمان 10 بار به عليرضا همين را مي‌گفتم كه ناگهان گفت: باشد اما داري ميزني زيرش تو بايد دعا كني من برم بايد خودت را آماده كني كه ديگر برنگردم و ديگر برنگشت.   آن روز صبح محمد‌امين خوابيده بود، عليرضا نتوانست با پسرش صحبت كند، عليرضا گفت غروب زنگ مي‌زنم با محمدامين صحبت مي‌كنم. هميشه وقتي مي‌رفت مأموريت مي‌گفت از همه بيشتر دلم براي محمدامين تنگ مي‌شود. آخر صداي همه شما را مي‌شنوم و با شما صحبت مي‌كنم اما محمد امين كه نمي‌تواند صحبت كند. دلم برايش تنگ مي‌شود اما. . . اين آخرين تماس عليرضا بود و ديگر نه محمدامين صداي پدرش را شنيد و نه عليرضايم صداي محمد‌امين را. بزرگ‌ترين سفارش‌شان به من هميشه و هميشه اول نماز اول وقت و دوم حفظ حجاب به بهترين شكل و سوم تابع محض ولايت فقيه ماندن بود.   از شهادتشان چطور اطلاع پيدا كرديد؟
ايشان چهاردهم فروردين 95 براي دومين بار عازم سوريه شد و 16/2/95 در سحرگاه مبعث نبي اكرم ساعت 1:30 بامداد روز پنج‌شنبه به همراه 12 آلاله ديگر از لشكر 25 مازندران به طور مظلومانه در نقض آتش‌بس منطقه خان طومان به آرزويش رسيد و همنشين مادر سادات فاطمه زهرا(س)‌ شد و پيكر پاكش هرگز به وطن بازنگشت.  واكنشتان به خبر شهادت همراه زندگي‌تان چه بود؟
در شهرستان ما امامزاده‌اي است به نام امامزاده ابراهيم از فرزندان امام موسي كاظم(ع) كه سر اين بزرگوار در اين شهر دفن است. همان روز اول كه خبر شهادتشان تأييد شد رفتم امامزاده و دو ركعت نماز شكر براي شهادتشان خواندم. بعد از آن نماز خدا آرامم كرد، سكينه الهي را در دلم قرار داد.  همسر شما براي دفاع از حريم اهل بيت (ع) و خصوصاً خانم زينب كبري(س) به شهادت رسيد. اگر قرار باشد درد دلي براي خانم داشته باشيد چيست؟
غم ما در مقابل صحنه‌هايي كه بي‌بي زينب كبري(س) ديد چيزي نيست. ما كه نديديم عزيزانمان چطور جان دادند، ما كه اسيري نكشيديم، ما كتك نخورديم. براي محمدامينم اسباب بازي خريدند اما … امان از دل زينب كه سري را براي آرام كردن نازدانه آقا به ايشان دادند؛ غم ما هيچ نيست. ان‌شاءالله خدا از ما قبول كند و ما را در جرگه رهروان آقا امام زمان (عج) قرار بدهد. اميد دارم كه عليرضا با سپاهي از شهيدان برگردد. خيلي دردناك است كه آدم عزيزترين شخص زندگي و هم نفسش را از دست بدهد، اما خدا را شكر كردم چون هميشه از خدا مي‌خواستم كه اگر قرار باشد روزي عليرضا را از دست بدهم با شهادت باشد. حتي در خوابم نمي‌ديدم كه در سن 26 سالگي بشوم همسر شهيد، آن هم شهيد مدافع حرم بي‌بي. چه افتخاري از اين بهتر و زيباتر. من حتي نمي‌توانم براي آخرين بار با پيكرش خداحافظي كنم چون پيكر عليرضايم هنوز بازنگشته است.  اين روزها براي دردانه زندگي‌تان محمدامين چطور مي‌گذرد؟
من هم خبر شهادت همسرم را به بدترين نحو در يكي كانال‌هاي محلي تلگرام خواندم. باور كردني نبود. تلخ‌ترين لحظات عمرم بود، شهادت خيلي شيرين است اما. . . محمدامينم الان حرف مي‌زند و هر روز صبح به عكس بابايش سلام مي‌كند و مي‌بوسدش، منتظر است تا برگردد، هنوز آنقدر نمي‌تواند اين چيزها را درك كند چون فقط دو سال دارد و مي‌گويد كه بابايي بياد بريم موتورسواري.  با توجه به اينكه پيكر همسرتان بازنگشته، مراسمي براي ايشان برگزار كرديد؟
بله، مراسم اصلي براي شهيدم را در مصلاي امام خميني شهرستان بابلسر برگزار كردند كه واقعاً جمعيت بي‌سابقه بود.  برخي از چرايي حضور رزمندگان صحبت مي‌كنند و بسيار طعنه مي‌زنند، پاسخ شما چيست؟
راستش من خودم خيلي شنيدم كه مي‌گويند مدافعان حرم دستمزد‌هاي ميليوني ميگيرند اما واقعاً اينطور نيست. آنها كاملاً بي‌ادعا و داوطلبانه راهي اين راه شدند. بدون زور و اجبار و و بدون توقع ريالي پول. اما بايد به آنها كه ايراد مي‌گيرند و حرف‌هاي كنايه‌دار مي‌زنند بگويم كه‌ اي افرادي كه مي‌گوييد مدافعان حرم براي پول مي‌روند آيا حاضريد به ازاي پول يك انگشت خود را بدهيد يا باقي عمرتان را روي صندلي چرخ دار بنشينيد؟ يا اصلاً آيا حاضريد كه جانتان را بدهيد و فرزندتان يك عمر در حسرت دستان و مهر پدري بماند؟ مطمئناً نه.  من از اينكه همسر يك مدافع حرم هستم، به خود مي‌بالم و امروز خوشحالم و احساس غرور مي‌كنم و با افتخار سرم را بالا مي‌گيرم كه همسر شيرمردي هستم كه اجازه نداد علم سقا پايين بماند و بار ديگر اسارت اهل بيت تكرار بشود.  سخن پاياني.
راستش منتظر بازگشت پيكرش هستم. اما مي‌دانم كه برنمي‌گردد يا برگشتنش طول خواهد كشيد چراكه آرزوي قلبي خودشان بود. هميشه به شهدايي كه پيكرشان برنگشته بود غبطه مي‌خورد. واقعاً خودش اين نوع شهادت را دوست داشت.

برچسب ها

این مطلب بدون برچسب می باشد.

پاسخ دادن