ایستگاه صلواتی:
دانلود صلواتی تقویم دیو.اری و پوستر شهدا

موقعیت شما : صفحه اصلی » دسته‌بندی نشده
  • شناسه : 76583
  • ۱۶ اردیبهشت ۱۳۹۷ - ۴:۵۰
  • 130 بازدید
  • ارسال توسط :
جمعه‌هایی که دیگر تلفن زنگ نخواهد خورد

جمعه‌هایی که دیگر تلفن زنگ نخواهد خورد

گروه حماسه و مقاومت خبرگزاری فارس، زهرا بختیاری: خورخه لوئیس بورخس نویسنده مشهور اسپانیایی، می‌گوید: «جنگ، مثل زن، آزمون خوبی برای مردان است و هیچ کس نمی‌داند واقعا کیست تا روزی که زیر آتش گلوله قرار بگیرد.»  ما آد‌م‌های عصر جدید آن قدر در زندگی هزار رنگ خود غرق عادات روزمره و منفعت طلبی های […]

گروه حماسه و مقاومت خبرگزاری فارس، زهرا بختیاری: خورخه لوئیس بورخس نویسنده مشهور اسپانیایی، می‌گوید: «جنگ، مثل زن، آزمون خوبی برای مردان است و هیچ کس نمی‌داند واقعا کیست تا روزی که زیر آتش گلوله قرار بگیرد.» 

ما آد‌م‌های عصر جدید آن قدر در زندگی هزار رنگ خود غرق عادات روزمره و منفعت طلبی های تهوع آور شده‌ایم که اغلب خودمان برای خودمان غریبه ترین موجود زنده می‌شویم که می‌شناسیمش.

گاهی یادمان می‌رود حماسه را چگونه می‌سرایند و حال خوب جانبازی برای معشوق می‌شود افسانه. وقتی سلحشوری ما را از خوابی که خودمان را به آن زدیم بیدار می‌کند با هزار دلیل و برهان ساختگی شروع می‌کنیم لالایی خواندن که باز بخوابیم. باز بخوابیم و درد خماری بیهودگی‌مان را فراموش کنیم.

گِل ما آدم‌های عصر جدید بدجور آمیخته شده به فراموشی! یادمان می‌رود مردان و زنانی برمی‌خیزند تا زندگی کنند آنچنان که باید زندگی کرد. و جنگ شجاعانه هزار بار مقدس تر است از صلحی که به خاطر ترس و منفعت دامن مان را بگیرد. 

جنگ آتشفشان است. الماس‌هایی از دل آن بیرون می‌آیند که تاریخِ تاریک را روشن می‌کنند. مدافعان حرم الماس‌های آتشفشانی هستند که فتنه و تکفیر آن را برافروختند.

شهید مصطفی شاه‌حسینی جوانمردی است که 20 سالگی اش مصادف شد با شهادت در راه دفاع از دین و اعتقادش. جوانی که در آزمون جنگ و رنگ و لعاب زندگی پیروز شد و حالا تا ابد زنده خواهد بود.

دقایقی نشستیم پای دل سیما شاه‌حسینیِ مادر تا بیشتر پسر را بشناسیم. او دلتنگی را از نبود پسر روایت می‌کند و می‌گوید:


وداع خانواده با پیکر مصطفی در معراج شهدا

 

*رفتیم تا سربار جمهوری اسلامی نباشیم

به همراه خانواده‌ام سال 65 به ایران آمدیم، دوازده سالم بود، آن زمان در ایران هم جنگ بود و کوچه‌ها پر بود از حجله‌های شهدا، مادران شهید زیادی دیدم، اما هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم خودم یک روز مادر شهید شوم. همینجا ازدواج کردم و چهار فرزند به دنیا آوردم. سه پسر و یک دختر. سال 84 در حالی که اغلب اقوام نزدیکمان در ایران بودند و زندگی بدی هم نداشتیم شوهرم گفت ایران خودش به خاطر تحریم ها تحت فشار است و درست نیست ما نیز فشاری باشیم بر جمهوری اسلامی. کارت های اقامتمان را پس داد و برگشتیم سرزمین خودمان.

مصطفی، پسر سوم و آخرین فرزندم بود که دو سال قبل با اصرار از ما خواست تا برای ادامه تحصیل، به خانه عمه اش در ایران برود. هر جمعه گوش به زنگ بودم تا چند دقیقه‌ای با او صحبت کنم و از حال و روزش باخبر شوم. تنها دلخوشی‌ام برای تحمل دوری مصطفی این بود که او به ایران رفته تا درس بخواند و آینده خوبی داشته باشد.

آخرین باری که با مصطفی صحبت کردم تشنه تر از از هر آدینه دیگری گوشم به زنگ بود تا پسرم تماس بگیرد و صدایش را بشنوم. او چهار مرتبه به سوریه اعزام شده بود بدون اینکه ما خبر داشته باشیم.

* دلتنگی امانم را بریده پسر!

بار آخر گفتم مصطفی جان دلتنگی امانم را بریده پسر! شیرم را حلالت نمی‌کنم اگر برنگردی افغانستان. لحظه‌ای سکوت کرد و بعد گفت: می‌آیم.

آنچه بعد از شهادت مصطفی مرا بی تاب کرده و انگار در آتش می‌سوزم جان دادن او در راه اعتقاداتش نیست، ابدا! خوشحالم که زندگی پسر جوانم با شهادت و افتخار به پایان رسید. دلتنگی ندیدن او بعد از دوسال مرا می‌سوزاند. وگرنه شهادت در راه اسلام افتخار ماست و ما هرگز از این موضوع نمی‌ترسیم بلکه خودمان قدم در این راه می‌گذاریم. 

چه بسا که همسر و پسران دیگرم در افغانستان مداح هستند و به خصوص در ماه محرم برای هیئتشان جلوداری می‌کنند. این در حالی است  که حتما از اخبار متوجه شدید وهابی ها در مراسمات مذهبی چقدر حمله انتحاری می‌کنند و تو نمی‌دانی الان که می‌روی هیئت بر خواهی گشت یا نه؟ ما اصلاً به این فکر نمی‌کنیم که ممکن است در عملیات انتحاری به شهادت برسیم پس شرکت نکنیم.

*وقتی پسرم جوان شد، قد کشید، او را ندیدم

همیشه افتخار می‌کنم به اینکه آنها مداح هستند و از رفتنشان دلهره ندارم. همانطور که گفتم تنها چیزی که شهادت مصطفی را برای من تلخ می‌کند، حس دلتنگی است، نه اینکه او کجا به شهادت رسیده، و یا چرا شهید شده. شهادت در راه اسلام افتخار ماست.

دلتنگی کشنده است خصوصا برای من که وقتی پسرم جوان شد، قد کشید، او را ندیدم، حتی سر خاک  صورتش را کامل به من نشان ندادند، مگر اینکه آن دنیا ما همدیگر را ببینیم…

با خودم فکر می‌کنم حتما همان قدر که من آرزو داشتم پسرم را ببینم او هم آرزوی دیدنم را داشته. برج یک 96 تازه بیست سالگی او تمام شده بود و برج دو هم به شهادت رسید. تیرماه سال 96 هم پیکرش را در آغوش گرفتم.

*تو نمی‌توانی بروی سوریه!

خیلی ها فکر می‌کنند امثال مصطفی که جوان هستند شور جوانی و هیجان آنها را به جنگ می‌کشد اما از احوالات روزهای آخرش که برایم می‌گویند معلوم است به خوبی متوجه بود قدم در چه راهی می‌گذارد. من پیش او نبودم اما هم عمه و هم دخترعمه‌اش برایم تعریف می‌کنند لحظات آخر چه کار می‌کرد.

دختر عمه‌اش می‌گوید: «مصطفی در چندباری که به سوریه اعزام شد، اکثر وقت‌ها پنهانی می‌رفت، وقتی به سوریه می‌رسید تماس می‌گرفت که من آمدم، دفعه چهارم که اعزام شد گفت می‌خواهم بروم خانه دوستم، دو شب بعد تماس گرفت که من در فرودگاه هستم اما کارت پرواز نمی‌دهند،‌ می‌گویند تو ایرانی هستی و نمی‌توانی با گروه فاطمیون اعزام شوی، از من خواهش کرد یک کاری برایم بکن، گفتم من نمی‌خواهم بروی، گفت: اگر به خاطر دوست داشتن خودت نگذاری من بروم، برگردم دیگر خانه شما نمی‌آیم، یک حرفی به اینها بزن که یک کارت پرواز به من بدهند، گفتم باشه، اگر می‌گویی این کار را نکنم قهر می‌کنی قبول می‌کنم، هر چه تو راضی باشی، گوشی را داد به مسئولین مربوطه‌شان، به آنها گفتم مصطفی افغانستانی است نه ایرانی، آنها گفتند او نه لهجه دارد و نه چهره‌اش به افغانستانی‌ها می‌خورد، گفتم شاید برای اینکه او در ایران متولد شده و بزرگ شده است، خلاصه متقاعد شدند. مصطفی گوشی را گرفت و  از من تشکر کرد و گفت ممنون که کاری کردی تا بروم، کارت پرواز را گرفت و رفت.

*ممکن است شهید شوی

 دختر عمه‌اش می‌گوید: دفعه آخر که می‌خواست برود، وقتی دوباره مخالفتم را دید، گفت کاری نکن مثل دفعات پیش پنهانی بروم، بگذار با شماها خداحافظی کنم. به او می‌گفتم مادرت در افغانستان است و دلواپس توست، او رضایت نداره که بروی، می‌گفت من باید بروم و اگر بتوانم آنجا یک دختر و حتی یک زن را نجات بدهم آن برای من افتخار است،‌ می‌گفتم اما با رفتن تو مادرت جگرخون می‌شود، به حرفهایم گوش می‌داد، ساکت می‌شد، اما دو روز بعد می‌رفت.

می‌گفتم اگر بروی آنجا خطرناک است ممکن است شهید شوی، می‌گفت: اگر شهید شدم فدای حضرت زینب(س) می‌شوم. وقتی می‌آمد می‌گفتم: خدا را شکر که برگشتی، می‌گفت: کاش می‌گفتی ای کاش برنمی‌گشتی، ناراحتم از اینکه به شهادت نرسیدم و سالم برگشتم. از رفتارش معلوم بود که دوست دارد به شهادت برسد.»

*می‌گفتند ایران آنها را می‌فرستد

مصطفی از کوچکی برای مراسمات امام حسین(ع) می‌رفت و ماجرای ایشان و یارانش را در روز عاشورا بارها و بارها از پدرش شنیده بود. مصطفی بچه ساکتی بود، اما هر کاری که می‌کرد از روی دلش بود. 

ابتدای جنگ سوریه وقتی افغانستانی‌ها به سوریه می‌رفتند، خیلی از رسانه‌ها و حتی مردم می‌گفتند ایران آنها را می‌فرستد و به خاطر وعده وعیدهایی می‌روند، اما فرزندان ما فقط و فقط برای اسلام و دین خودشان می‌روند. آنها حتی به خاطر افغانستان هم نمی‌روند، خودشان می‌دانستند که این راه برایشان مقدس است.

*تو را با کول بزرگ کردم، روزی می‌شود مرا کول کنی

مصطفی را وقتی نوزاد بود مثل شمالی‌ها همیشه به کولم می‌بستم، او شب و روز گریه می‌کرد و آرام و قرار نداشت، از روز تا شب به کولم می‌بستم و از شب تا صبح در بغلم بود، یک دقیقه او را روی زمین نمی‌گذاشتم،‌ بارها به او به شوخی می‌گفتم من تو را با کول بزرگ کردم اما روزی می‌شود که تو باید مرا کول کنی، اما کو؟ مصطفی کجاست؟ مصطفی فقط بیست سال داشت.

*هر وقت غذا درست می‌کردم می‌گفتم مصطفی نیست بخورد

حسرت می‌خورم که ای کاش یکبار در این دو سال او را دیده بودم. شب و روز به خاطر او از دلتنگی گریه می‌کردم، «بورانی» درست می‌کردم می‌گفتم مصطفی نیست، «آش» درست می‌‌کردم می‌گفتم مصطفی نیست، من اینجا می‌خورم اما پسرم نه. نان روغنی درست می‌ کردم و باز اشک می‌ریختم و می‌گفتم مصطفی نیست، چون مصطفی خیلی این غذاها را دوست داشت، هر وقت که برایش از این نان‌ها درست می‌کردم خیلی تشکر می‌کرد، هر چیزی که از او به یادم می‌آید خیلی برایم سخت است. 

* الهی من فدای چشم‌هایش بشوم که کور شده بود

مرگ راهی است که همه ما باید آن را برویم، روز سومی که سر خاکش رفتم، گفتم مصطفی جان خانه نو بر تو مبارک باشد. دائم از او می‌خواهم به خوابم بیاید، اما حتی خوابش را هم نمی‌بینم، مصطفی خیلی اهل دوست و رفیق بود، به او می‌گفتم الان با دوستانی هستی که همگی‌شان مثل تو خواب هستند.

بچه ام بدنش پر از ترکش بود، وقتی دستانش را دیدم پر از ترکش بود، گفتم: ای کاش کور می‌شدم و چشمان ترکش خورده‌ات را نمی‌دیدم مادر! الهی من فدای چشم‌هایش بشوم که کور شده بود.

به خودم می‌گویم چرا پسری که به کولم بستم و بزرگش کردم را باید زیر خاک دفن کنم و خودم زنده باشم. همیشه جمعه به جمعه با من تماس می‌گرفت و موقع قطع کردن می‌گفت جمعه هفته بعد هم تماس خواهم گرفت. آرزو داشتم برایش زن بگیرم، عروسی برایش بگیرم، اما مردم برایش عروسی‌ای گرفتند آنچنان که خودش دوست داشت. 

*جوان شدنش را ندیدم

الان وقتی در خیابان راه می‌روم به خدا می‌گویم کاری کن حداقل کسی شبیه بچه‌ام را ببینم. چند وقت پیش پسر همسایه‌مان را پس از چند سال دیدم، او دوست و همسن و سال مصطفی بود، به خودم گفتم ببین او ریش درآورده، پسر من هم همسن او بود پس حتماً ریش داشته. من جوان شدنش را ندیدم.

وقتی پیکر مصطفی را دیدم انگار خوابیده بود، صورتش ناز بود. جان چیزی نیست که آدم بخواهد الکی آن را در راهی بدهد، همه می‌دانند که اگر یک بند انگشت آدم قطع شود چه دردی می‌کشد، چه برسد که بخواهد برود جنگ و جلوی این گلوله‌ها بایستد، پس این شهدا جانشان برایشان عزیز است اما اعتقادشان برایشان عزیزتر است. 

دوست دارم حتی تمام خانواده‌ام را هم تقدیم اسلام کنم.

*جمعه‌هایی که دیگر تلفن زنگ نخواهد خورد

ریش مصطفی کامل شده بود اما من او را ندیدم، چطور دلتنگش نباشم. سر خاکش گریه می‌کنم و از او می‌پرسم دیگر چه کسی جمعه به جمعه به من زنگ می‌زند؟ در آن مدت که گوشی زنگ می‌‌خورد می‌گفتم خدایا گوشی را که برمی‌دارم مصطفی بگوید سلام مامان.

برچسب ها

این مطلب بدون برچسب می باشد.