به گزارش پایگاه اطلاع رسانی شهدای مدافع حرم به نقل از خبرگزاری فارس از ارومیه، روز مادر و سالگرد میلاد دختر پیامبر اسلام(ص) است و در این روز آنان که از نعمت مادر برخوردار هستند به دیدار او شتافته و یک روز را در کنار این فرشته زمینی عشق بازی میکنند، افرادی نیز به مزار […]
به گزارش پایگاه اطلاع رسانی شهدای مدافع حرم به نقل از خبرگزاری فارس از ارومیه، روز مادر و سالگرد میلاد دختر پیامبر اسلام(ص) است و در این روز آنان که از نعمت مادر برخوردار هستند به دیدار او شتافته و یک روز را در کنار این فرشته زمینی عشق بازی میکنند، افرادی نیز به مزار رفته و بر سر قبر مادرانشان از سوگ جدایی و غم گفته و رازهای دل با مادر برملا میکنند.
اما گاهی این قصه عشق و دیدار مادر و فرزندی جای خود را عوض کرده و مادری برای دیدار فرزندش راهی شده و بر روی یک سنگ سردی نشسته و روز مادر را بدون فرزندش بر روی همین سنگ سرد جشن میگیرد و برای این منظور به سراغ«سکینه سهرابی» ۸۰ ساله مادر شهید«علی اصغر جودی نعمتی» رفته و ساعتی را هم صحبت این مادر شده و پای در و دل هایش مینشینیم.
زنگ آیفون را میزنیم و بعد از دقایقی در باز میشود وارد خانه شده و اندکی بعد صاحبخانه به سمتمان آمده و ما را دعوت به داخل خانه میکند وارد که میشویم سادگی خانه نشان از خانههای قدیمی، بزرگ و باصفای آن میدهد به طبقه دوم راهنمایی شده و پس از نشستن، سکینه خانم با صمیمیت و مهربانی خاصی خوشآمد میگوید و لحن بیان و گفتههایش نشان از سواد بالای این مادر ۸۰ ساله دارد که البته در ظاهرش این سن را به دلیل روحیه شاد و سرزندهاش نشان نمیداد و حدس ما درست بود، سکینه خانم دیپلم خیاطی داشت.
در ابتدای گفتوگویمان، مادر از رفتو آمدهای زیاد افراد مختلف از نهادها و دانشگاهها برایمان میگوید که حتی گاهی متوجه نمیشود که آن افراد از کجا آمدهاند و برای این منظور تصمیم گرفته است اسم و فامیل و مشخصات افراد مهمان را به طور دقیق از آنها بپرسد و از ما نیز اینگونه مشخصات میخواهد و و پس از پذیرایی به سراغ فرزند شهیدش رفته و خاطرات او از زمان تولد تا شهادت سخنها دارد که یک به یک برایمان تعریف میکند.
علیاصغر شهریور ۴۲ در ارومیه دیده به جهان گشود
سوم شهریور ۴۲ اصغر در ارومیه به دنیا آمد، درست بعد از دو ماه که به قصد اقامت موقت از تهران راهی ارومیه شده بودیم و به یمن قدم بابرکت اصغر پس از گذشت ۲۰ روز از زمان به دنیا آمدنش زمینی به مساحت بیش از هزار مترمربع را در خیابان ابوذر ارومیه خریداری کردیم که بعدها ۹۳ مترمربع آن را به صورت رایگان برای تعریض خیابان دادیم و قسمتی از زمین نیز برای ساخت خانه مورد استفاده گرفت و بخشی از حیاط نیز بعدها برای ساخت پناهگاه در روزهای بمباران عراق استفاده شد.
هر چند که من ته دلم از خرید این زمین راضی نبودم چرا که در شرط ضمن عقد من آمده بود که شوهرم حق خارج کردن من از تهران را ندارد و خرید این زمین به معنی استقرار و زندگی دایمی در ارومیه بود، اما گویا سرنوشت داشت مسیر دیگری را در زندگی من رقم میزد.
روزها و سالها همچنان میگذشت و اصغر قد کشیده و به سن ۶ سالگی و زمان رفتن به مدرسه رسید و از همان روزهای نخست مدرسه استعداد بالای او برای یادگیری و آموزش توسط معلمانش کشف شد و بدین ترتیب مقاطع ابتدایی و راهنمایی را با نمرات خوب طی کرده و به سن دوران دبیرستان رسید و زمان ورود او به دبیرستان صائب در فلکه زنجیر مصادف با اوج راهپیماییها علیه رژیم شاهنشاهی در مهر ماه ۵۷ بود.
اصغر نیز به واسطه شرکت در سخنرانیهای شیخ حسنی و آیتالله قریشی در آن زمان به جرگه مردم پیوسته و نخستین انجمن اسلامی دانشآموزان را در مدرسه صائب تشکیل داد و در یکی از روزها عکس شاه را از روی دیوار کلاسشان پایین کشیده و به زیر پا انداخته بود که در آن زمان نیز برای این کار از سوی چپگراها به شدت تهدید و مورد آزار و اذیت قرار میگرفت.
سال ۵۷ امام خمینی(ره) در حال رهبری انقلابی بودند که آرمانها و نهایت آرزوهای همه مردم و به ویژه جوانان ایرانی در سطح کشور بود و ارومیه نیز مانند سایر شهرستانها پرتلاطم و آشوب بود و بسیاری از دانشآموزان مانند اصغر، برادر و خواهر بزرگش به همراه سایر اقشار هر روزه به خیابانها ریخته و راهپیمایی میکردند و برای تحرک و فرار از دست نیروهای نظامی آن زمان دانشآموزان کتابها را زیر پیراهن و روی شکمشان با کش میبستند.
سربازی با باتوم در راهپیمایی به سر اصغر زده بود
در یکی از همین راهپیماییها یک سرباز قوی هیکل با باتوم محکم بر سر اصغر میزند و نزدیک ظهر بود که دیدم اصغر زودتر از خواهر و برادرانش آمد و هنگامی که به سر و پایش نگاه کردم شلوار نویی را دیدم که پاره شده و زانوی اصغر کبود و زخمی شده بود، علت را پرسیدم و او گفت که به زمین خورده است که بعدها فهمیدم باتوم به سرش زدهاند و در این هنگام او از برادرش جدا شده و تنهایی به خانه آمده و خواهر و برادرش فرار کردهاند چون در آن زمان هر کس در راهپیمایی شرکت میکرد برای اینکه به دست نیروهای ساواک نیفتد پا به فرار گذاشته و به خانههایی که مردم به روی آنها باز میگذاشتند پناه میبردند.
دخترم همراه برادرانش پای ثابت راهپیماییها بود
در آن زمان بیشتر نگرانی من از بابت دخترم بود که همراه اصغر و برادرش در راهپیماییها شرکت میکرد هر چند به او بارها تذکر داده بودم که اگر نیروهای نظامی تو را دستگیر کنند ممکن است اتفاقات ناگواری رخ دهد زیرا که در آن زمان برخورد بسیار نامناسبی پس دستگیری در زندان با زنان و دختران حاضر در راهپیمایی میشد اما با این وجود گوش دخترم بدهکار نبود و پای ثابت اعتراضات بود.
اسلحه اصغر به اندازه قدش بود
اینگونه سال ۵۷ با همه فراز و نشیبهایش به ۲۲ بهمن و پیروزی انقلاب اسلامی رسید و بدین ترتیب برگ زرین دیگری در تاریخ ایران آغاز شد و اصغر پس از پیروزی انقلاب با حضور در پایگاههای مساجد به یکی از نیروهای بسیجی فعال تبدیل شد که در طی آن یاد گرفت که چگونه اسلحه به دست گرفته و در برابر دشمنان این مرز و بوم بایستد و یادم میآید اسلحهای که در آن زمان به نیروهای بسیجی داده بودند به قدری بزرگ بود که تقریبا همقد اصغر بوده و روی آن آیه« بسم الله الرحمان الرحیم»نوشته شده بود.
دفاع اصغر و بسیجیها از قرارگاه شمالغرب ارتش به دعوت شیخ حسنی
دیری نگذشت که نیروهای کومله و دموکرات پس از پیروزی انقلاب در آذربایجانغربی و به طور کلی در شمالغربی کشور دست به اقدامات خرابکارانه، ترور و حمله به مناطق شهری و نظامی کردند و حتی یک بار که این نیروها به قرارگاه شمالغرب ارتش در خیابانی ارتش امروزی حمله کرده بودند و نیرویی برای دفاع نبود، شیخ حسنی از همه نیروهای سپاهی و بسیجی برای دفاع از این قرارگاه کمک خواستند که اصغر و دوستانش نیز به دعوت او لبیک گفته و به دفاع از آن پرداختند.
این نیروهای ضدانقلاب شبها در پشت درخت پنهان شده و در تاریکی شب از فرصت استفاده کرده و به نیروهای انقلابی حمله میکردند، اما با ایستادگی افرادی چون شیخ حسنی و جوانانی چون اصغر، فتنهگری گروههای ضدانقلاب در آذربایجانغربی و در کل کشور راه به جایی نبرد و اتفاقات بعد از پیروزی انقلاب به سرعت و شتاب پیش میرفت و نوبت جنگ تحمیلی رسید و اصغر نیز همسو با جریان این انقلاب همچنان پیش رفته و پختهتر و آبدیدهتر میشد تا به سال چهارم دبیرستان رسید.
در این سال اصغر گفت که دیگر نمیخواهد به مدرسه برود بلکه میخواهد به جای آن در پایگاههای بسیج بیشتر فعالیت کرده و به نیروهای سپاهی در جبههها کمک کند که البته بعدها به اصرار خواهرش که الگوی اصغر در انتخاب مسیر انقلاب و بسیج به اذعان خودش بود، به صورت شبانه سال چهارم دبیرستان را مدرسه هدایت به پایان برد.
مادر همچنان با شوق و شور بسیار از خاطرات فرزندش میگوید و ما نیز سر تا پا گوش محو این خاطرات شده و با تعریفهای دقیق و جذاب این مادر تمام آن لحظات برایمان مسجم میشود و ادامه داستان زندگی اصغر به زمان اعزام به میدان جنگ میرسد.
اصغر راهی جبهههای حق علیه باطل در پیرانشهر میشود
روزی در خانه بودم که اصغر آمد و در حالی که گونهاش سرخ شده بود، گفت: مامان میخواهم با شما حرف بزنم و اینگونه شرح داد که با دوستش از سوی مسجد به عنوان بسیجی فعال برای اعزام به جبهه انتخاب شدهاند، که بعدها فهمیدم که حسین پورحسن برای اعزام به جبهه انتخاب شده بود که اصغر نیز با اصرار خودش برای اعزام به همراه دوست دیرینهاش اجازه رفتن به جبهه را گرفته بود و با شنیدن این سخن، من ابتدا شوکه شدم ولی در برابر شور و شوق او برای رفتن به جبهه چارهای جز رضایت نداشتم.
شهادت دوست اصغر و ازدواج او در همان سال
سپس این دو دوست راهی پیرانشهر میشوند تا با نیروهای ضدانقلاب و نیروهای عراقی مقابله کنند و در این راستا پورحسن در مرداد ماه ۶۲ به فیض شهادت نائل شد و چون بازگرداندن پیکر او سخت بود اصغر دو بار برای بازگرداندن پیکر دوست شهیدش به پیرانشهر رفت، اما با شهادت حسین، اصغر باز هم از جبههها دل نکند با وجود آنکه در همان سال نیز او در اول بهمن با یک دختر تهرانی که خواهر برایش در نظر گرفته بود، پیمان ازدواج بستند.
سپس در ۱۰ بهمن ۶۳ جشن عروسی خود را برگزار کردند و به محض عروسی، اصغر دوباره راهی میدان نبرد شد و شبها من و عروسم جلوی در خانه ساعتها چشم انتظار بازگشت او میماندیم که گاهی این انتظار سه روز و گاهی پنج روز و حتی یک هفته طول میکشید.
زهرا دختر اصغر در سال ۶۴ به دنیا آمد
در سال ۶۴ اصغر صاحب یک دختر زیبا به نام زهرا شد و سپس با فرزند و دخترش راهی پیرانشهر و سپس شهرستان بانه شدند آن هم بانهای که در آن زمان با حضور ضدانقلاب و نزدیکی به مرز عراق بسیار خطرناک بود و حتی همسر اصغر به دلیل مشکل رفت و آمد و انتقال به بیمارستان دچار خونریزی و سقط جنین شده بود اما در راه اسلام، انقلاب و امام خمینی(ره) عشق اصغرها زن، فرزند، جان و مال نمیشناخت.
قبول شدن اصغر در کنکور رشته مدیریت دولتی دانشگاه علامه طباطبایی
در همان بانه اصغر در کنکور شرکت کرده و در رشته مدیریت دولتی علامه طباطبایی قبول شد که به دلیل فشار کاریش در بانه دو ترم از دانشگاه مرخصی گرفت و سپس او به همراه همسر و فرزندش از بانه راهی سردشت شدند و مدتی نیز در آنجا اقامت داشتند و در این زمان همسر اصغر دوباره باردار میشود اما هر دوی آنها عهد میکنند تا زمانی که علایم بارداری مشخص نشده این موضوع را با خانوادههایشان در میان نگذارند.
من در اصفهان بیتاب اصغر بودم
من برای اینکه پسر بزرگم در رشته پزشکی در اصفهان قبول شده بود چند روزی را برای دیدار او به این شهرستان رفته بودم که در آنجا مدام سراغ اصغر را میگرفتم و اینکه چرا او زنگ نمیزد و آنها به من گفتند که شرکت مخابرات سردشت را با بمب زدهاند و برای این منطور امکان تماس نیست و من در جواب آنها گفتم اصغر من هر طور شود با من تماس میگیرد و زدن مخابرات سردشت هم نمیتواند مانع او شود.
شهادت اصغر یک روز مانده به تصویب قطعنامه
دلم یهو خالی شد و حس کردم که اتفاقی افتاده است و سپس راهی خانهام در ارومیه شدم و به محض رسیدن مشاهده کردم که همه فرزندانم از دو دختر و سه پسرم به همراه فامیل شوهر و خودم همگی در خانه ما بودند و این نشانهها خود خبر از اتفاقی میدادند که همسرم ابتدا با دیدن کلافگی و کنجکاوی من گفت: لطفا گریه و بیتابی نکن، اصغر مجروح شده و اکنون در بیمارستان است.
من در همین حال به او گفتم: نشانی بیمارستان را به من دهید تا من رفته و جویای حال فرزندم باشم که باز هم کسی جوابی نداد و همینجا من یقین کردم که حتما بلایی بر سر علیاصغر آمده است و بعدها به من گفتند که اصغر در منطقه دوپازای عراق شهید شده و امکان بازگرداندن پیکرش وجود ندارد چون که او یک روز پیش از تصویب قطعنامه یعنی ۲۶ تیر ماه ۶۷ شهید شده بود و دیگر رفتن به عراق و بازگرداندن پیکر شهدا ممکن نبود.
بغض گلوی مادر میترکد
داستان که به اینجا میرسد بغض مادر اصغر میترکد و چشمانش تر شده و گریه میکند این احساسات او، ما را هم تحت تاثیر قرار میدهد، اما همچنان خاطرات فرزندش را بازگو میکند.
پیکر اصغر پس از ۴۰ روز از قسمت عراقی دوپازا به ایران منتقل شد
از زمان شهادت اصغرم تا تشییع جنازه او در سوم شهریور ماه برابر با سالگرد تولدش، روزهای سختی بر من گذشت و این مدت من شبها در حیاط خانه نشسته و خطاب به ماه میگفتم که تو چگونه جرات میکنی بر روی پیکرهای شهدا نورافشانی کنی! تا اینکه سرانجام یک شهریور پیکر اصغر برابر عاشورای محرم ۶۷ به ارومیه انتقال داده شد و به دلیل اینکه تعدادی از فامیلها هنوز از شهرستان نیامده بودند، از مسوولان درخواست کردیم تشییع جنازه در سوم شهریور انجام شود.
خورشید سوزان دوپازا پیکر اصغر را سوزانده و سیاه کرده بود
اوج سختی و مصیبت برای من زمانی بود که برای شناسایی پیکر شهید به معراجالشهدا رفتیم و من با دیدن پیکر شهیدم در شوک فرو رفتم چرا که اصغر رشید و رعنای من به دلیل ماندن در زیر نور سوزنده خورشید در بیابانهای دوپازا سردشت و سرمای شبهای آن به مدت تقریبا ۴۰ روز به شدت سوخته و پیکری تکیده و لاغر شده بود، اما این تنها درد من نبود.
کربلا در تشییع جنازه پسرم برایم تداعی شد
بلکه در روز تشییع جنازه پسرم، کربلا برایم تداعی شد چرا که دیدن سردرگمی و قیافه مظلوم دختر سه ساله اصغر و بوسیدن عکس پدر شهیدش دل من را آتش زد و مدام فکرم مشغول او بود چرا که من نیز خودم در سه سالگی طعم بیپدری و یتیم شدن را چشیده بودم و اکنون زهرا این حس را داشت تجربه میکرد و وقتی مادر عروسم گفت که معصومه برای بار دوم باردار است دیگر طاقت از کف دادم ولی به لطف خدا و زینب کبری(س) در غم این داغ بزرگ تاب آوردم.
اما همیشه خدا را شاکر بودم که اصغر به جای اسارت شهید شد، زیرا تحمل اسارت او برایم چه بسا سختتر بود، چون او یک پاسداری بود که دشمنان کینه بسیار از او داشتند و بیشک اگر اسیر میشد او را شکنجههای بسیار میکردند.
دختر اصغر همیشه بر سر مزار پدر خلوت کرده و با پدر نجوا میکند
این ۴۰ روز بیخبری، من حال و احوال مادران شهدای گمنام و مفقودالاثر را به خوبی درک کردم و همیشه از خدا خواستهام به داد مادران این شهدا برسد و اکنون پس از گذشت سالها از شهادت اصغر، نیز رابطه با عروس و یادگارهای او بسیار صمیمانه و محترمانه است و هر از چند گاهی آنها از تهران آمده و با هم به مزار اصغر میرویم و همان زهرای سه ساله که خود در حال حاضر مادر شده است دقایقی را با پدر خلوت میکند و نمیدانم این دختر سرش را بر روی قبر پدر گذاشته و با وی چه نجوا میکند.
آرزویم دیدار با مادر شهید محسن حججی و نشستن پای درد و دلهای او
مادر شهید علیاصغر جودی با همه غمهایی که در سوگ فرزند متحمل شده اما دلش برای مادر شهیدانی چون محسن حججیها کباب است و در این ارتباط بیان میکند: کاش میشد به دیدار مادر این شهید رفته و پای درد و دلهای او مینشستم چرا که شهادت فرزند من و سایر شهدا در برابر نحوه شهادت شهید محسن حججی هیچ هست و این نوع شهادت برای مادر شاید بسیار غمانگیز و ناراحتکننده است.
سکینه در پایان گذری به اوضاع و احوال حال حاضر کشور زده و بیان میکند: همیشه این سوال را از خودم میپرسم آیا اگر امثال شهید آقا مهدی باکری و علیاصغر زنده بودند در این شرایط باز هم راه انقلاب را ادامه داده و انقلابی میماندند یا آنها هم تحت تاثیر قرار گرفته و شیفته مال و مقام دنیوی میشدند.
گفتوگوهایمان با این مادر مهربان به قدری دلنشین است که گذشت دو ساعت از زمان شروع گفتوگو را متوجه نمیشویم و برای خداحافظی آماده میشویم که او با خواندن این دو بیتی داستان فرزندش را به پایان میبرد:
یکی درد و یکی درمان پسندد / یکی وصل و یکی هجران پسندد
من از درمان و درد و وصل و هجران/ پسندم آنچه را جانان پسندد
بعد از خداحافظی سکینه سهرابی برای بدرقهمان آمده و در آستانه در میگوید: پیام مادران شهدا را به جوانان رسانده و به آنها بگویید از این مملکت مواظبت کنند چرا که این کشور به آسانی به دست نیامده است.
تهیه و تنظیم: سمیرا محمدی
این مطلب بدون برچسب می باشد.
تمامی حقوق این سایت مربوط به تیم نجف آبادنیوز است.
طراحی سایت : نجف آبانیوز