ایستگاه صلواتی:
دانلود صلواتی تقویم دیو.اری و پوستر شهدا

موقعیت شما : صفحه اصلی » دسته‌بندی نشده
  • شناسه : 37972
  • ۲۷ مرداد ۱۳۹۶ - ۶:۵۸
  • 507 بازدید
  • ارسال توسط :
هیچ کسی نمی دانست اسیر شدم/ وقتی آزاد شدم خانواده ام بهت زده شدند

هیچ کسی نمی دانست اسیر شدم/ وقتی آزاد شدم خانواده ام بهت زده شدند

به گزارش پایگاه اطلاع رسانی شهدای مدافع حرم به نقل از شبکه اطلاع رسانی راه دانا؛ به نقل از خبرنگار نیزوا، 26 مردادماه سالروز بازگشت غرور آفرین اسرای دربند رژیم بعث عراقی به وطن ایران است. به همین مناسبت با ناصر فیروزیان یکی از آزادگان سرافراز مهدیشهری است که با وی گفتگویی انجام دادیم. ناصر فیروزیان که […]

به گزارش پایگاه اطلاع رسانی شهدای مدافع حرم به نقل از شبکه اطلاع رسانی راه دانا؛ به نقل از خبرنگار نیزوا، 26 مردادماه سالروز بازگشت غرور آفرین اسرای دربند رژیم بعث عراقی به وطن ایران است.

به همین مناسبت با ناصر فیروزیان یکی از آزادگان سرافراز مهدیشهری است که با وی گفتگویی انجام دادیم.

ناصر فیروزیان که علاوه بر آزاده بودن افتخار 25 درصد جانبازی را نیز دارد، در تیرماه سال 64 به جبهه اعزام شد و بعد از 36 ماه سابقه جبهه و جنگ در 31 تیرماه سال 67 در منطقه مهران و در سن 19 سالگی به اسارت نیروهای بعثی در می آید.

وی که به همراه حدود 10 نفر دیگر از رزمندگان در روز جمعه به اسارت نیروهای عراقی درآمده بوده، آن روز را جمعه سیاه نامیده بودند. فیروزیان همچنین در همان روز پیش از اسارت از ناحیه سر و صورت مورد اصابت ترکش خمپاره و موج انفجار توپ قرار می گیرد و مجروح می شود.

این آزاده مهدیشهری در گفت و گو با خبرنگار نیزوا، در خصوص نحوه اسارت خود اظهار کرد: ساعت 6 صبح 31 تیرماه  بود که دشمن پاتک زد و ما نیروهای خودی هم مقاومت کردیم ولی چون مهماتمان تمام شده بود و نیروهای کمکی هم نبودند، دیگر نمی توانستیم بدون مهمات و کمک در مقابل دشمن بایستیم. ساعت 5 یا 6 عصر بود که خط شکسته شد و دشمن هم از پشت سر و هم از جلو ما را محاصره کردند، عده زیادی از دوستان شهید شده بودند و حدود 10 الی 12 نفر مانده بودیم که مجبور شدیم تسلیم شویم و ما را اسیر کردند.

فیروزیان ادامه داد: عراقی ها وقتی ما را اسیر کردند با لحن تند با ما رفتار و صحبت می کردند و بلافاصله ما را به پشت جبهه خودشان انتقال دادند که در نزدیکترین شهر عراق که بعقوبیه بود مستقر شدیم و بعد از مدتی کوتاه ما را روانه موصل کردند و در آنجا به اسارت نگهداشتند.

این آزاده، لحظه اسارت خود را تلخ ترین خاطره دوران اسارت دانست و بیان کرد: وقتی در بیابان برهوت به اسارت عراقی ها درآمدیم و دست اسارتمان را بالا بردیم بسیار برایمان تلخ بود و انگار دنیا برایمان به آخر رسیده بود.

فیروزیان با بیان اینکه هیچ کسی از اسارتم خبر نداشت، افزود: من جزو مفقودین بودم و نه خانواده و نه هیچ کس دیگری از اسارتم اطلاعی نداشتند فقط می دانستند که در عملیات مفقود شدم و نمی دانستند سرنوشتم چه شده است.

وی با بیان اینکه بیش از دو سال در اسارت نیروهای بعث عراقی بودم، و در 19 شهریور سال 69 آزاد شدم، در خصوص چگونگی آزادی خود نیز گفت: یک روز غروب یکی از افسران عراقی به ندامتگاه آمد و گفت شما دیگر آزاد هستید ولی چون دروغ زیاد می گفتند حرفهایش را جدی نگرفتیم و توجهی نکردیم و پیش خودمان می گفتیم چنین چیزی امکان ندارد مگر اینکه معجزه شود.

این آزاده افزود: دوباره بعد از چند ساعت یکی از افسران عالی رتبه بعثی ها برای بازدید آمد و گفت دو روز مهمان ما هستید و دیگر می روید پس سعی کنید آرام باشید و دعوا و درگیری درست نکنید ولی ما همچنان در شک و شبهه بودیم. باز فردا صبح نیروهای عراقی آمدند و گفتند ما باهم صلح کردیم و شما آزاد می شوید و اسرای ما هم برمی گردند و سپس به ما لباس نظامی دادند تا لباس اسارت را از تن دربیاوریم و فردا ما را به مرز برسانند.

وی اضافه کرد: نزدیک ظهر بود که دیدیم اتوبوس ها یکی یکی آمدند و یک امیدی در ما زنده شد اما باز هم در باورمان نمی گنجید چون می گفتیم شاید دروغی در کار باشد و می خواهند ما را به اردوگاه دیگری ببرند و همچنان آزادیمان را باور نمی کردیم. بالاخر سوار اتوبوس ها که شدیم دیدیم اتوبوس به سمت مرز خسروی آمد و وقتی در این طرف مرز و در خاک ایران برادران سپاهی را دیدیم مطمئن شدیم که آزادیمان حتمی است.

آزاده مهدیشهری به واکنش و حش خوشحالی و خوشایندی که اسرای ایرانی در لحظه آزادی داشتند اشاره و تصریح کرد: وقتی به وطن رسیدیم به خاک افتادیم و خاک ایران را بوسیدیم سپس چند روزی را در قرنطینه در کرمانشاه ماندیم و بعد به تهران رفتیم و سپس به شهرهایمان روانه شدیم.

فیروزیان در خصوص واکنش خانواده از خبر آزادی اش، اظهار کرد: وقتی آزاد شدم از طریق رادیو اسامی اعلام شده بود و برخی ها به خانواده ام می گفتند دارم برمی گردم اما اکثریت  به خانواده ام گفته بودند شهید شدم و یا گفته بودند در اسارت زنده به گورمان کردند، جوری که خانواده و آشنایانم در شک و شبهه مانده بودند که بالاخره شهید شدم یا زنده و سالم هستم و بازگشتم را هنوز قبول نداشتند.

وی ادامه داد: وقتی برگشتم و برای اولین بار با خانواده مواجه شدم، آنها بهت زده شدند و زبانشان بند آمده بود چرا که با شایعاتی که در مورد شهادتم شنیده بودند، انتظار نداشتند که برگردم و مرا زنده ببینند و دیدن من بسیار برایشان تعجب آور بود ولی وقتی همدیگر را دیدیم خانواده ام بسیار خوشحال شدند و حتی از شوق از حال رفتند.

برچسب ها

این مطلب بدون برچسب می باشد.